جلسه ششم
تاریخ: 16/8/1392
مکان: «مؤسسه مطالعات دین اقتصاد»
بسم الله الرحمن الرحیم
در این جلسه، قصد داریم یک الگوی تحلیلی- نظری سه بعدی برای شناخت الگوهای زیستی مطرح میکنیم که به نظر میآید با استفاده از آن بتوان به مقایسه ی الگوهای زیستی پرداخت. توجه داشته باشیم که اعضای جوامع فرهنگی مختلف، الگوهای زیستی متفاوتی برای زندگی خود دارند. حال این سؤال مطرح می شود که اگر برای دستیابی به یک اجماع همپوش میان جوامع فرهنگی مختلف نیاز به یافتن نقاط مشترک داریم، اساسا می توان الگوهای زیستی را با یکدیگر مقایسه کرد؟
الگوی تحلیلی که مد نظر ماست، الگویی سه وجهی است، یعنی سه بعد الگوی زیستی را در بر می گیرد: بعد انسان شناختی آن که به مفهوم انسان نظر دارد؛ بعد اخلاقی که به منظومه ی ارزشها و هنجارها نظر دارد؛ و بعد معرفت شناختی که به عقلانیت مرجع در هر الگوی زیستی مربوط می شود.
مفهوم انسان
بُعد انسان شناختی این الگوی تحلیلی با سؤال هایی درباره ی ماهیت، ذات و فطرت انسان، جایگاه او درهستی و روابط با خویشتن و پیرامون اش سروکار دارد. چرا این سؤال ها برای همه ی ما اهمیت دارد؟ چون وقتی از خود می پرسیم که در وضعیت موجود چه کار باید کرد؟ یا می پرسیم در زندگی فردی و اجتماعی چه می خواهیم به دست بیاوریم؟ چگونه انسانی میخواهیم باشیم؟ در نهایت به پرسش های اساسی تری که به آن اشاره شد می رسیم. حتی آنانی که به پوچ انگاری می رسند، در پاسخ به چنین پرسش هایی است که به این نتیجه می رسند که جهان موجودیتی بی هدف است و ما انسان ها نیز بخشی از این بی هدفی هستیم. جالب اینجاست که نهضتهای پوچ انگاری در فرهنگ غرب، حاصل نوعی رفاه نسبتاً زیاد در اجتماعات پیشرفته ی صنعتی است که ضروریات اولیه ی زندگی انسان ها را برآورده کرده است؛ در حالی که گاه که چنین پدیده ای در اجتماعات کشورهای توسعه نیافته پدید می آید، ناشی از سرخوردگی حاصل از تلاش های بی ثمر یا کم ثمر برای بهیود زندگی فرد یا اجتماع است. انسان پوچ انگار غربی از خود می پرسد که من هم شغل دارم، هم تحصیلات، هم بهداشت عمومی، هم امنیت شغلی، هم امنیت اجتماعی، هم خانواده، هم سرپناه، هم تعطیلات و تفریحات، هم تأمین در زمان بازنشستگی و سالخوردگی، و بعد: «حالا که چی؟» این سؤال در جوامعی که رفاه نسبی دارند بیشتر پیش میآید ولی واقعیت این است که در همه ی جوامع وجود دارد. اینجاست که ناخودآگاه وارد مبحث فلسفه ی زندگی میشویم و چه فیلسوف باشیم چه نباشیم، وارد مباحث نظری درباره ی خودمان میشویم.
آیا اساساً چیزی به نام هویت واقعی یا ذاتی انسان وجود دارد؟ یا آن طور که نظریه های اگزیستانسیالیستی (دست کم تفسیر سارتری آن) می گویند، ماهیت انسان ماده ی بیشکلی است که عوامل مختلف اجتماعی آن را شکل میدهند؟ ویژگی ما انسانها در تعامل با دیگر موجودات چیست؟ با کدام یک از بخشهای هویتی و ماهیتیمان با دیگران بیشتر سروکار داریم؟ بحثهایی هم مطرح شده که انسان را جانوری اجتماعی می داند. می دانید که به طور مشخص، جملات آغازین کتاب «سیاست» ارسطو همین را مطرح میکند که انسان حیوانی سیاسی است. البته تحقیقات بعدی نشان داد که آنچه منظور ارسطوست این است که انسان موجودی اجتماعی است. پاسخ به این پرسشها صرفا یک تفنن فکری نیست، بلکه در نوع روابط ما تأثیر میگذارد و در نوع زندگی ای که انتخاب میکنیم، اثرگذار است.
نگاهی تاریخی گذرا به تحول مفهوم انسان
گفته می شود که سنت یهودی- مسیحی غرب، انسان را مخلوقی میداند که ذاتا دارای اراده ی آزاد است. آزادی را موهبتی الهی میداند و موجب کرامت یافتن انسان، اما استفاده از این مواهب الهی مثل همه ی مواهب الهی دیگر، همراه با خطراتی است. انسانها فرزندان خداوندند. یهود خود را قوم خدا میدانند و برای همین آیین یهود آیینی نژادبنیان است و هر کسی نمیتواند یهودی شود. آیین بودا، فطرت انسان را به عنوان چیزی که باید پویا و جستجوگر باشد مطرح میکند، اما میگوید انسان دارای ذاتی از پیش داده شده نیست و باید آن را شکل دهد.
سنت افلاطونی، انسان را جانوری خردمند میداند و عاقل. میگوید ماهیت انسان با عقل و روح شناخته میشود و طبقهبندی دارد که کسانی که کتاب «جمهور» را خوانده باشند با آن آشنایی دارند. میگوید این که از طبقه ی فیلسوفان و جنگاوران باشیم یا از طبقه ی کارورزان و پیشهوران، تعیین میکند که چگونه نقشی باید درجامعه داشته باشیم. در سنت ارسطویی هم انسان جانوری خردورز و اجتماعی است و اهمیت اجتماع آنقدر است که انسان خارج از اجتماع معنا ندارد. ارسطو جمله ی معروفی دارد که انسانها خارج از اجتماع نمیتوانند زندگی کنند، چرا که اگر این طور باشد دیگر انسان نیستند و فقط خدایان میتوانند چنین زندگی کنند. انسان غایاتی دارد که سلسله مراتب دارد و غایت برتری هست که انسان در جهت تحقق آن حرکت میکند که آن را نقش اجتماعی او تعیین میکند.
در سنت دکارتی انسان موجودی است اندیشهورز؛ جمله ی معروف «میاندیشم پس هستم.» خویشتن را نقطه ی آغازین آگاهی میداند و میگوید حتی اگر بتوانیم موجودیت جسم را انکار کنیم، وجود ذهن و ادراکمان را نمیتوانیم انکار کنیم. در سنت داروینی، انسان چیزی نیست مگر یکی از میلیونها موجودی که در طبیعت به وجود آمده و بر اساس قانون تنازع و بقا توانسته به حیات خود ادامه دهد و متکامل شود. در سنت مارکسی، انسان به عنوان یک تولید کننده نگاه میشود که مولد است و شرایط تاریخی است که چیستی و چگونگی او را تعیین میکند. چیستی او بستگی دارد به این که در دوره ی بردهداری بوده، فئودالیته، سرمایهداری یا پس از سرمایه داری؟
در سنت فرویدی، انسان ذاتی دارد که همیشه با خود درگیر است. سه عنصر ناخودآگاه، نهاد و فرانهاد تعریف می شود. انسان همواره درحال سرکوب امیال خود است و با خاطرات خود درگیر است و احساس گناه دارد.
سنت اگزیستانسیالیسم فلسفی، همان گونه که اشاره شد، منکر این میشود که انسان ذاتی داشته باشد. انسان مادهای بیشکل است که از آزادی که نیروی پر مخاطرهای است بهره میبرد. انسان میتواند آنگونه بشود که میخواهد.
همچنین، دیدگاهی وجود دارد که انسان را اساسا جانوری اقتصادی می داند که یک عقل حسابگر دارد و در اعمال خود به سود و زیان میاندیشد و منافع خود را در نظر میگیرد. اگر مصرفکننده است، سعی میکند با کمترین هزینه، بیشترین فایده را ببرد و اگر تولید کننده است، سعی میکند بیشترین سود تولیدی را داشته باشد.
در مقابل، دیدگاهی وجود دارد که بر اساس آن، انسانها موجوداتی هستند که وابستگی متقابل دارند و بیشتر تمایل به تعاون و همکاری دارند و میخواهند محیط اجتماعی خود را بهبود دهند. این بحث به خصوص در چند دهه ی اخیر در مبحث هویت فرهنگی مطرح شده و چندفرهنگگراها، بر آن تأکید دارند.
گونه های روابط انسان
چیستی انسان را میتوان در رابطه ی او با خویشتن خویش، در رابطهاش با آفریدگار و پروردگار هستی، در رابطه ی انسان با اجتماع، در رابطه ی انسان با طبیعت و محیط زیست خود، و در رابطه ی انسان با تاریخ تعریف کرد.
درباره ی رابطه انسان و طبیعت، زمانی طبیعت را موجودی ترسناک که قحطی، بلاهای طبیعی و گرسنگی به وجود می آورد می دانستند که این گونه از انسان انتقام می گیرد. این قدرت گاه در شکل خدایانی تجلی می کرد که گناهان انسان ها آنان را به خشم می آورد. انسان ها تحولات طبیعی را به شکل قدرت های مافوق طبیعت تصور می کردند و حرمت نیروهایی که نباید شکسته شود. بنابراین، وقتی قحطی پیش میآمد یا زلزله، رعد و برق یا آتشفشان میشد، احساس میکردند طبیعت از آنها انتقام میگیرد. در نتیجه، سعی میکردند خود را با طبیعت هماهنگ کرده و در قالب آن حرکت کنند. بعداًٌ که ادیان بزرگ به تدریج شکل گرفت، برای هر کدام از قدرتهایی که در طبیعت بود خدایی را در نظر گرفتند و گاهی بین این خدایان دعوا هم بود. از این دیدگاه، همواره صحبت از فهم قواعدی بود برای همسازی تا انسان بتواند بر اساس آن، خود را با نظام هستی هماهنگ کند.
در قرون میانه مسیحی، به حوادث طبیعی به عنوان خشم الهی و به مواهبش به عنوان انوار لطف او نگریسته می شد. انسان جزئی از طبیعت بود و وظیفه اش، هماهنگی با آن. در قرون وسطا، وقتی حادثهای مثل زلزله و رعد و برق پیش میآمد، تصور میشد به علت غضب الهی است و این که گناهان مردم زیاد بوده و خداوند این گونه غضب خود را به نمایش میگذارد. متأسفانه ما هم گاهی به استفاده از این گونه استدلال ها وسوسه میشویم، مثل برخی اظهار نظرهای جاهلانه درباره ی زلزله ی بم که به راستی داغی به داغ دل بازماندگان و آسیب خوردگان آن اضافه کرد.
در عصر روشنگری، طبیعت به موجودی بی جان تبدیل شد که قوانین مکانیکی ناشناخته بر آن حاکم است. مدعای نهضت روشنگری این بود که ما می توانیم این قوانین را کشف کنیم و بر طبیعت غلبه کنیم. طبیعت به تدریج تبدیل شد به موجودی بیجان. دیگر جانی برای او در نظر گرفته نشد و ویژگی های یک دستگاه مکانیکی و قوانین مکانیکی برای آن قائل شد. در نتیجه، کاری که ما باید بکنیم این است که این قوانین را کشف کنیم تا بتوانیم بر طبیعت مسلط شویم و غلبه پیدا کنیم. سنت هگلی، وظیفه ی عقل را قداستزدایی از طبیعت میداند و پروسهای تکاملی را در نظر داشت که کم و بیش هم تأثیرگذار و هم تأثیرپذیر بود از اندیشهای که آگوست کنت تحت عنوان مراحل رشد بشر عنوان کرد. کسب سلطه ی بشر بر طبیعت و بهره کشی از آن، از پیامدهای عملی این نگاه است. میدانید اگر صرفاً به فلسفه ی مسلط بر عصر روشنگری متکی باشیم، طبیعتاً اشکال حیات مثل آنچه در زندگی اقوام بدوی وجود دارد به شکل اشکال نامطلوب مطرح میشود؛ فرایند تاریخی که بر نظریه ی تکاملی داروین استوار بود و صورت هایی از آن بعداً سر از فاشیسم و نازیسم درآورد. اساساً شکل گیری فجایع بزرگ انسانی مثل هولوکاست بر همین اساس بود. یعنی این عقیده که انسانهایی داریم که از نوع متکامل انسان نیستند و باید از بین بروند. این فقط مختص به یهودیان هم نبود و با معلولان هم همین برخورد را داشتند.
در دورهای که رمانتیستها غلبه کردند، در مقابل این نوع برخورد با طبیعت ایستادگی کردند و خواستار وحدت انسان با طبیعت شدند. اما انقلاب صنعتی که آمد، دوباره این موضوع مطرح شد که طبیعت ذخیره ی سرشاری از مواد خامی است که میتواند مورد استفاده ما قرار بگیرد. در مقابل، محیط زیست گراها چند دهه است که بحث میکنند این گونه استثمار بیرویه و ناهماهنگ با طبیعت نافرجام خواهد بود.
بنابراین رابطه ی ما با طبیعت، بُعد مهمی از انسان شناسی الگوهای زیستی را تشکیل میدهد. همینطور ارتباط انسان با جامعه که بحث هایی مانند اصالت فرد یا جامعه را پیش می کشد که در جلسات آینده درباره ی آن صحبت خواهیم کرد.
منظومه ی ارزش ها و هنجارها
بُعد دیگری که در این الگو مطرح است، بعدی است که تحت عنوان منظومه ی ارزشها مطرح میکنیم. ارزشهای اخلاقی داریم مثل آزادی، برابری، کرامت انسانی، عدالت و نوعدوستی. وقتی صحبت از منظومه ی ارزشها میکنیم، منظور این است که این ارزشها در رابطه ای منطقی با هم قرار بگیرند. در هر الگوی زیستی، یک مجموعه ی سلسله مراتبی از ارزش ها وجود دارد و ارزش یا مجموعهای از ارزش ها که در صدر مینشینند. دو اصل عدالت نظریه عدالت به مثابه انصاف جان رالز را به خاطر دارید که در آن، اصل اول که تأمین آزادی های بنیادین به طور برابر برای همه ی شهروندان است بر اصل دوم که به برابری مربوط است تقدم دارد. بنابراین آنجا، اصل آزادی است که در صدر مینشیند. اولویت بندی های ارزشی و هنجاری میتواند مربوط به رجحانها، باورها و جهانبینی های ما باشد. این سلسله مراتب و منظومه ی ارزشها، راهنمایی است تا دستورالعملهای عقل عملی را از آن استنتاج کنیم و بایدها و نبایدها برایمان تبیین شود؛ چه بایدها و نبایدهای مربوط به فرد، چه مربوط به گروه و یا مربوط به جامعه ی فرهنگی.
برخی از نظریه ها، نظامهای ارزشی را به نظامهای ارزشی فردی و نظامهای ارزشی اجتماعی تقسیمبندی کردهاند. مثلاً ارزشهای خودشکوفایی و خلاقیت، موفقیت، پیشرفت، حس جستجوگری و کاوش، حق و نقش انتخاب را به عنوان ارزشهای فردی مطرح کردهاند. در تمایز با آن، ارزشهای اجتماعی را بیان کردهاند مثل ارزش جامعه، رفاه اجتماعی، امنیت اجتماعی، عدالت، ارزش نظام تعلیم و تربیت، ارزش تشکلهای مدنی و امثال آن.
درباره ی منظومه ی ارزشها، نکته ی مهم این است که وقتی صحبت از وجود یک «منظومه» میکنیم، منظور این است که ارزشها در نوعی رابطه با هم قرار بگیرند که در تضاد با هم نباشند. میدانید که ارزشها بر مفهوم، گستره، محدودیتها و مرزهای یکدیگر اثر دارند. اگر مجموعهای را در نظر بگیرید که گویهای مختلفی داشته باشد و رابطه ی جاذبه و دافعه ی آن ها با هم را ترسیم کنید، این گوی ها آنقدر در تضاد و تزاحم با هم قرار میگیرند و یکدیگر را تعدیل میکنند تا سرانجام به یک موازنه میرسند. این موازنه مفهومی را منظومه ی ارزشها مینامیم.
بنابراین، در یک منظومه ی ارزشها، معنی ندارد بگوییم آزادی مغایر برابری است. باید دید چگونه تعریفی از آزادی میکنید که با چگونه تعریفی از برابری همزیستی داشته یاشد. همین طور در ارتباط با ارزشهای دیگر. آزادی و برابری چگونه با یکدیگر و همین طور با ارزش کرامت انسانی، با امنیت اجتماعی، رفاه اجتماعی و پیشرفت مرتبط می شوند؟ در هر الگوی زیستی، ارزش ها و هنجارها وقتی در یک وضعیت توازن قرار میگیرند، یعنی یکدیگر را به گونهای تعدیل کردهاند و بر هم اثر گذاشتهاند که به یک موازنه ی با ثبات میرسند، به گونهای که مثلا ارزش آزادی مغایر با ارزش برابری نیست.
درباره ی تاریخمندی ارزشها هم برخی صاحبنظران نظریاتی را مطرح کردهاند. مثلاً گفتهاند که در هر دوره ی تاریخی، یکی از این ارزشها بوده که برتر بوده است. فرضاً در دورهای که مربوط به صد هزار سال پیش است، حفظ بقا ارزش برتر و مسلط بوده است. مهم این بوده که من زنده بمانم. بعد اگر به پنجاه هزار سال پیش برسیم، پیوندهای قبیلهای هستند که ارزش مسلط تلقی میشوند. هفت هزار سال پیش، ارزش زندگی پهلوانی و اسطورهای است که به دنبال آن شکلگیری امپراطوریها رخ می دهد. سه هزار سال پیش، هنجار مسلط، خودکامگی و استبداد بوده است. از ششصد سال قبل به این طرف، به تدریج دانایی و علم به عنوان ارزش برتر مطرح میشود.
بُعد عقلانیت
بعد سوم این الگوی تحلیلی سه وجهی، عقلانیت است. الگوی زیستی مورد نظر ما مبتنی بر چگونه عقلانیتی است؟ این سؤالی است که می توان در برخورد با الگوهای زیستی مختلف مطرح کرد. توجه دارید که این سه بعد، بر یکدیگر تأثیر میگذارند. یعنی فهم ما از انسان، بر فهم ما از عقلانیت و فهم ما از منظومه ی ارزشها اثر میگذارد، همچنان که هر کدام از آن ها بر دو بعد دیگر اثر میگذارد.
در بحث درباره ی عقلانیتی که در یک الگوی زیستی مرجع به شمار می رود، پرسش های مهمی مطرح است. از جمله این که واقعاً جایگاه عقل در استدلالها و داوری های ما چیست؟ تعریف ما از عقل چیست؟ عقل مجرد؟ عقل خودکفا؟ عقل خودبسنده؟ آیا اساساً آنچه مربوط به دل و شناخت عرفانی می شود چون عقلانی نیستند بیارزش هم تلقی میشوند؟
مثلا در نظریه های انتخاب عقلانی، چگونگی کارکرد عقل انتخابگر تبیین می شود؛ چیزی که ما به عنوان عقل ابزاری میشناسیم و برای دست یافتن به هدفی مثل تأمین منافع مان، از آن استفاده میکنیم. ممکن است در یک الگوی زیستی، عقلانیت را وسیع تر مطرح کند. مثل این که بگوییم عقل بشری را پیامبر درونی و لازم میدانیم، ولی برای زندگی سعادتمندانه ی انسانها کافی نمیدانیم. می گوییم اگر به همین عقل بشری پیشنهاد شود که منبع پرنورتری در اختیارش گذارده می شود که راه را بهتر پیدا کند، منبعی که به نام وحی یا پیامبر بیرونی می شناسیم، میپذیرد. پس در این الگوی زیستی، عقل در کنار وحی و نه در تضاد با وحی قرار می گیرد. ممکن است یک الگوی زیستی معتقد به وحی، عقلی را مطرح کند که صرفاً در استخدام وحی باشد، مثل آنچه معمولاً به عنوان منابع چهارگانه فقه مطرح میکنیم یعنی کتاب، سنت، عقل و اجماع. این جا صحبت از عقل هست اما منظور، عقل کاشف از وحی است. پس می توان برای عقل قلمروی مستقلی قائل نبود. همچنان که می توان بحث کرد که هم عقل بشری برای خود قلمرو جداگانهای دارد و هم وحی و هم قلمروی مشترکی بین عقل و وحی وجود دارد.
حال اگر کسی راههای شناخت عرفانی را معرفی میکند چه؟ آیا میتوانیم دیدگاه او را مطرود بدانیم؟ میتوان گفت که جزء روش های شناخت نیست؟ آیا عقلانیتها مقید به مکان و زمان هستند؟ یا عقلانیت وجه خاصی دارد که مقید به زمان و مکان است؟ در مورد میزان شناخت، آیا این شناخت نسبی است؟ و یا همانطور که در عصر روشنگری گفته میشد یک حقیقت واحد داریم و عقل ما قادر به دریافت آن حقیقت واحد است؟ می دانید که از نهضت روشنگری به بعد، مناقشات پیرامون مباحث روش شناختی شکل می گیرد و اختلاف نظرها درباره ی متدولوژی است. یا اینکه به شناختی نسبی دست پیدا میکنیم و شناخت نسبی هم میتواند برای ما راهگشا باشد؟ حد و اندازه شناخت نسبی چیست؟ آیا نسبیت مطلق بر شناخت بشر حاکم است؟
موانع شناخت عقلانی و محدودیت های عقل بشری نیز در شکل دادن به عقلانیت هر الگوی زیستی نقش دارد، مثل ترجمهناپذیری و قیاس ناپذیری. توجه به ترجمه ناپذیری اولین بار در مطالعات مردمشناختی به وجود آمد. در مطالعاتی که در مقاطع مختلف زمانی در مورد اقوام بدوی انجام میشد، به رابطهای بین این افراد در زمینه ی کالایی که با هم مبادله میکردند رسیدند که پول به عنوان واسطه ی مبادله در کار نبود. تفسیر اولین مطالعات این بود که مسئله ی مبادله ی کالا با کالا در میان است. بعد دیدند برخی از این اجناس به لحاظ ارزش قابل مقایسه با جنس مقابل نیست. افرادی مطرح کردند که اصلاً موضوع این نیست، بلکه بیشتر در شکل هدیه دادن قابل تفسیر است. کاری به جزئیات این مشاهدات نداریم، ولی این مطالعات که با فاصلهی چند دهه صورت گرفت و تفسیرهای متفاوتی ارایه کرد، این سوال را ایجاد کرد که ما چقدر به ذهنیت این افرادی که در این قوم زندگی میکنند دسترسی داریم؟ اگر ما چند تفسیر متضاد از چنین پدیده هایی داشته باشیم، اساساً آیا به امکان تفسیر صحیح دسترسی داریم، یا این که این ما هستیم که نگاه فرهنگی مان را به فهم آن پدیده تحمل میکنیم؟ اساسا فرهنگها چقدر قابل ترجمه به زبان (به معنای وسیع آن) ما هستند؟
بحث قیاسناپذیری به عنوان مانعی معرفت شناختی، بیش تر در درون یک فرهنگ مطرح می شود. برای نمونه، در حوزه ی اخلاق، مک اینتایر در کتاب «پس از فضیلت»، بحث را با طرح این موضوع شروع میکند که در آمریکا، مناقشه های درباره ی این که جنگ عادلانه چیست؟ آیا میتوانیم مداخلات بشردوستانه را بلحاظ اخلاقی موجه بدانیم؟ آیا می توان برای آزادسازی کشورها و ملل دیگر اقدام کنیم؟ یا این که هرگونه جنگی ضداخلاقی است؟ وجود دارد. توجه دارید که این مناقشات، نشان دهنده ی پیوند مستقیم بحث های فلسفی با تصمیمگیریهای روزمره زندگی در جوامعی که به عقل جمعی تکیه دارند است. در جوامع ما هنوز اهمیت این مباحث شناخته نشده و در حلقه ی اهل فلسفه مطرح میشود. به هر حال، همانگونه که مک اینتایر بحث می کند، این مناقشات نشان از قیاس ناپذیری مباحث مطرح شده دارد.
همچنین باید به مسئله ی پلورالیسم معرفتی اشاره کرد. آیا به متعدد بودند حقیقت اعتقاد داریم که چون رابطه ی قیاس ناپذیری بین آنها برقرار است، امکان ترجیح دادن یک تفسیر از حقیقت نسبت به تفسیر دیگر از حقیقت اصلاً وجود ندارد؟ همچنین، بحث تفاوت بین امر عقلایی و امر عقلانی که در جلسات آینده به آن خواهیم پرداخت.
من فکر می کنم با استفاده از این الگوی تحلیلی سه بعدی، بتوان الگوهای زیستی را با یکدیگر مقایسه کرد و دست کم برای الگوهای زیستی که به لحاظ فرهنگی نزدیک هستند، ابزار خوبی برای مطالعه ی تطبیقی است. این کاری است که در چند جلسه ی آینده دنبال خواهیم کرد.