درسگفتارهای «عدالت اجتماعی در جوامع چندفرهنگی» – جلسه ۹ : نگاهی به سیر تحول الگوی زیستی در غرب

جلسه نهم

تاریخ: 14/9/1392

مکان: مؤسسه مطالعات دین و اقتصاد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بار دیگر لازم می دانم توضیحی درباره ی روند بحث ارایه کنم. صورت مسأله این است که در دنیای امروز الگوهای زیستی متفاوتی وجود دارد. تا زمانی این الگوهای زیستی به راحتی کنار هم زندگی می­کردند. ورود تجدد به ایران و شکل­گیری دولت و نهاد مدرن این مساله را به وجود آورده که این الگوهای متفوت زیستی، شیوه ی زندگی مسالمت­آمیز در کنار یکدیگر را گم کرده­اند. بنابراین، در عرصه ی سیاسی، هر الگوی زیستی که قدرت را به دست می­گیرد، یکی از دغدغه هایش این می­شود که الگوهای زیستی دیگر را یا به طور کامل نابود کند یا حداقل منزوی کند. این «خودی» و «ناخودی» کردن­های مستمر است که همیشه بین ما وجود داشته و منحصر به این چند سال اخیر نیست. من به مناسبتی به مطبوعات دوره 20 ساله حکومت دوره رضاشاه پهلوی نگاه می­کردم و دیدم آنجا هم همین اتفاق می­افتد و یک الگوی زیستی برجسته می­شود و الگوهای دیگر تخریب می­شود. برای این که این الگوهای زیستی متفاوت را با هم مقایسه کنیم و عناصری مشترک و اجماع پذیر پیدا کنیم، لازم بود مطالعه ی تطبیقی از این الگوها داشته باشیم. در نتیجه، الگویی سه بعدی ارایه شد که ابعاد آن عبارتند از منظومه ی ارزشها و هنجارها، مفهوم انسان و مفهوم عقلانیت. برای مثال، اگر در بعد مفهوم انسان، انسان را موجودی انتخاب­گر تعریف کنیم که پیش نیاز انتخابگری اش آگاهی و آزادی است و پیامد آن مسئولیت هایی که در قبال خود، آفریدگار هستی، اجتماع، طبیعت و تاریخ دارد، آیا چنین مفهومی از انسان می­تواند مورد اجماع همه ی الگوهای زیستی رایج در اجتماع ما باشد؟

 

الگوی زیستی مدرن: رنه دکارت

چنان که قبلاً گفتیم، آگوستین نظریاتی را مطرح کرد که بعداً در اندیشه دکارت تجلی پیدا کرد. پرداختن به اندیشه ی دکارت از این لحاظ اهمیت دارد که سمبل آغاز تفکر متجدد است. دکارت از خیلی جهات وارث دیدگاه آگوستین است: تأکید بر تأمل و تدبر عمیق، اهمیت تأمل درون­گرایانه، نقش محوری بحث استدلالی در اثبات خدا که از درون و از خصلت تصوری من به جای موجودی بیرونی، آغاز می شود. اما دکارت در درون نگری آگوستین تحول مهمی ایجاد می­کند و جهت گیری متفاوتی برای آن پدید می آورد: به جای آن که منابع و سرچشمه­های ارزش­های اخلاقی را بیرون از انسان قرار دهد (چنانچه آگوستین انجام داد)، آنرا در درون انسان می­یابد. این به تعبیر والزر، تغییر و تحول انتقال از نگاه رهیافت اخلاق مبتنی بر کشف به رهیافت اخلاقی مبتنی بر ابداع را در پی دارد. تفکر دکارت به این معنا سرآغاز تحول رهیافت کشف به رهیافت ابداع است. بنابراین دیگر عقلانیت یا قوه تفکر را ظرفیتی می­داند که نظمی به فهم خودمان از جهان می­دهیم که با معیارهای ضروری معرفت، فهم یا یقین سازگار باشد. بنابراین، این واقعیت که حضور پیدا می­کند مترادف با علم حصولی است. این واقعیت که در ذهنمان ظهور پیدا می­کند چیزی است که باید ساخته شود و به همین دلیل مفهوم ایده که قبلاً در تفکر افلاطون با عنوان «مثال» می­شناختیم، اینجا از یک معنای هستی شناختی به معنای ذهنی تغییر شکل داده است. در واقع این طور نیست که این نظم در بیرون جهان خود به خود وجود دارد و ما تنها کاری که باید بکنیم این است که آن را بفهمیم و بعد خود را با آن تطبیق دهیم، بلکه نظمی است که در ذهن ما ساخته می­شود  و باید ساخت. بنابراین، عقلانیت یعنی این که ظرفیت این را داشته باشیم که نظم­هایی را بسازیم که با معیار علم یقینی سازگار باشد. معیار علم یقینی در تفکر دکارت یعنی دلیل. بنابر این وقتی می­گوییم درباره ی عقل خودمختار صحبت می­کنیم که یکی از ویژگی­های مهم تفکر متجدد هست، یعنی توانمندی در شکل دادن به عناصر کنترل کننده ی زندگی ما. این ما هستیم که زندگی خودمان را با استفاده از چنین عقلی که مجهز به آن ملاک­ها و معیارهاست هدایت می­کنیم و نه ادراکات بی واسطه ی حواس پنج­گانه ی ما. بنابراین، خودمختاری یعنی شکل­گیری زندگی ما با نظم­هایی که ظرفیت استدلالی ما را مطابق با معیارها، لازم می­داند. پس عقلانیت در تفکر مدرن دیگر در فهم نظام هستی معنی پیدا نمی­کند، بلکه به صورت یک فرایند مطرح می­شود. ما دیگر با یک درک عالم بدان گونه که هست اصلاً مواجه نیستیم، به صورت یک فرایند در می­آید. اگر دقت کنید اساساً در تمام طول دوره مدرن (اگر پست مدرنیته را نه پایان مدرنیته بلکه مرحله­ای متکامل از مدرنیته بدانیم)، پیش از زیر سوال بردن عقلانیت­ مدرن، همه بحث­ و گفتگوها در بین فلاسفه بر سر چیستی این فرایند بوده است. یعنی ما یک حقیقت معین داریم و عقل بشری هم توانایی دسترسی به آن را به طور مستقل دارد، اما تفاوت بین فیلسوف الف، فیلسوف ب، فیلسوف ج و فیلسوف د این است که هر یک روش دیگری را در دسترسی به آن حقیقت واحد ناقص یا غلط می داند و برای رسیدن به حقیقت،  روشی جدید ارایه می کند. مهم ترین مباحث بین فلاسفه مدرن غرب روی این محور تمرکز دارد. اما درباره ی منظومه ارزش ها و هنجارها، ارزش­هایی که پیش از این در دوره ی اسطوره­ای و حماسی و پهلوانی و در دوره ی قرون وسطایی در زندگی انسان مغرب­زمین مطرح بود (مثل قدرتمندی، استقامت و عزم راسخ داشتن)، فضائل اخلاقی بودند که متعلق به جامعه ی پهلوانی و اشرافیت است. حالا در دوره مدرن، شرافت و مردانگی به جای این که صرفاً در کردار و رفتار جنگاوران و قهرمانان و در میدان جنگ و مبارزه و دفاع از کشور و ملت شکل ظهور کند، درونی می­شود و در درون ما و دنیای اندیشه ی ما قرار می­گیرد. یعنی الگوی پیشرو و پیشتاز انسانی آن است که هرچه بیشتر از این قوه ی عقلانی در زندگی فردی و اجتماعی خود استفاده کند. اگر تا دیروز این اهمیت داشت که برای بلند کردن باری چقدر زور بازو دارید، حالا این فکر در درون ما شکل می­گیرد که چقدر می­توانم فکرم را به کار ببرم تا ابزاری درست کنم که بتواند آن بار را جا به جا کند. اگر تا دیروز باید شمشیرزن و تیرانداز خوبی می بودید، حالا مساله سلاح دیجیتالی و سلاح مخربی که از راه دور کنترل شود مطرح است.

 

جان لاک

از میان متقکران مهم بنیانگذار در اندیشه ی مدرن، باید از جان لاک، فیلسوف انگلیسی نام برد. چهره ی انسان مدرن با دو عنصر مهم شناخته می شود: یکی مساله انفکاک است به این معنا که من انسان می­توانم و بلکه باید برای دست­یابی به شناخت علمی، خودم را از موضوع شناخت تفکیک کنم، فاصله بدهم و رها کنم. می دانیم که بعدها مباحث هرمونتیک این مباحث را زیر سوال برد. دومین مؤلفه، سیطره ی عقلانی بر خود و بر جهان پیرامون است. نمود آن در رابطه با طبیعت بعدها به استثمار طبیعت توسط انسان معروف شد. نگاه هستی­شناسانه انسان از «جهان معنادار» به جهان مکانیکی تغییر پیدا کرده و همه­چیز را با فرمول­های مکانیکی نگاه می­کند، توگویی انسان هم ماشین است. این نگرش جدید، یعنی انفکاک معرفت شناسانه، در بحث مربوط به نقش روشن­فکر و عمل روشنفکری در دوره مدرن این تأثیرگذار است. یعنی اگر روشنفکر بخواهد شناخت درستی از جامعه­اش پیدا کند، باید از جامعه­اش فاصله بگیرد و از بیرون به آن نگاه کند که البته بعدها این تفسیر مورد انتقاد قرار گرفت.

با این تغییر نگرش معرفت شناسانه، نگاه غایت مدارانه به انسان که او را به مفهومی از خیر پیوند می­داد نیز کنار گذاشته می­شود. چنانچه قبلا هم گفته شد، این که آیا این انتقال از جهان غایات به جهان بدون غایت که در انتقال از فیزیک ارسطویی یا طبیعت شناسی ارسطویی به طبیعت شناسی نیوتنی رخ داد و به موازات این تغییر در حوزه ی «هست و نیست» ها ، همین تغییر در تفکر مدرن در حوزه اخلاق و حوزه ی «باید و نباید» هم پدید آمد به همان اندازه توجیه­پذیر است یا نه، پرسش جدی است که باید در جای خود بررسی شود.

بنابراین، از دیدگاه لاک، فهم ما از جهان، آمیخته­ای است از ایده هایی که از ابتدا از طریق احساس و تأمل به دست می­­آوریم. اما در جهان واقع و تحت تأثیر هیجانات عاطفی، آداب و رسوم و تعلیم و تربیت، این آگاهی مرکب، بدون استدلال شکل می­گیرد. به چیزهایی اعتقاد پیدا می­کنیم و معانی را می­پذیریم که جزمی و گریزناپذیر به نظر می رسد، اما فاقد اعتبار علمی است، چون با هنجارها و آداب و رسوم غیر مستدل (بدون اتکا به ادراک عقلی) در آمیخته است.

برای این که از این تفکرات غیرمستدل رها شویم و بتوانیم به شناخت خالص علمی دست پیدا کنیم چه باید کرد؟ باید ذهن را عینیت دهیم. ذهن باید از سوبژه بودن فاصله بگیرد و همه چیز را به عنوان اوبژه نگاه کند. لاک در این راستا سه تا عنصر را مطرح می­کند: یکی این که ذهنمان اتمی است و علم ما از اشیاء، حاصل ترکیب تصورات بسیط است. یعنی هر جزئی را جدا از هم و با ویژگی­های خاص خود می­فهمیم و بعد ذهن این ها را با هم ترکیب می­کند و به تصور مرکب ما از شیء منجر می شود.

برای روشن شدن مطلب، اجازه بدهید یک مثال بزنم. حتماً اطلاع دارید که یکی از بحث های مهم و اثرگذار در تاریخ علم نوین، نورشناسی است. این پرسش جدی مطرح بود که چگونه این تصویری که در ذهن ماست شکل می­گیرد؟ پاسخ این بود که هر کدام از این اتم­ها به طور مجزا نوری را بازتاب می­کند که از دریچه چشم ما وارد ذهن ما می­شود. اگر تغییر و تحولی در تصویر ما از آن شی ء پیش آید و ما تصویری یکپارچه از آن ادراک می کنیم، به این سبب است که بعد از این که این بازتاب ها وارد ذهن شده، نوعی ترکیب در ذهن ما به وجود می آید. این خلاصه ای است از تحولی که لاک در بعد معرفت شناختی پدید آورد.

نظریه ی لاک در بعد انسان شناختی، به طور کلی نمایانگر استقلال و مسئولیت آدمی در قبال خویشتن است. در واقع، عقلی که هم از سنت­ها و آداب و رسوم دست و پاگیری که او را از شناخت حقیقت و واقعیت بیرون از ذهن خود مانع می­شد رها شده و هم از آنچه قدرت حاکم تعیین می کند، زمینه را برای این که شخصیت مستقل افراد بروز کند فراهم می­آورد. بنابراین،  لاک می­گوید صرف کسب علم ما را مستقل نمی­کند، بلکه اگر می­خواهیم آگاهی ما علمی باشد، باید رهیافت ما تماما از هر مانعی که شناخت علمی و عینی را خدشه­دار می کند، خواه حکومت، خواه کلیسا یا حتی آداب و سنن، مستقل باشد. پس انفکاک کامل، راه را برای ساختن دوباره خودمان باز می­کند. انفکاک از فعل و انفعالات فکر و میل و قریحه نیندیشیده، به ما این امکان را می­دهد که خود را اصلاح کنیم و سلطه عقل می­تواند به بازسازی رفتارها و عادت های مان کمک کند. پس ما می­توانیم خود را آن گونه که می­خواهیم بسازیم. این چیزی است که به تدریج در تفکر ما نسبت به خود و دنیای پیرامونمان به وجود می­آید. ما الزاماً آنچه که آفریده شده­ایم یا درجامعه شکل گرفته­ایم نیستیم. امکان این هست که از خودمان چیز دیگری بسازیم و می­توانیم عادت­هایمان را تغییر دهیم. نقد مهمی که باید به آن توجه داشته باشیم این است که این تحول در مفهوم خود، سرآغاز بروز یکی از بزرگ ترین پارادوکس های فلسفه ی مدرن است چون این نگاه «عینیت گرایانه»، باید از منظر سوم شخص شکل گیرد، اما تحقق این نگاه از منظر سوم شخص چه منظری ممکن است؟ از منظر اول شخص. این یک تناقض بزرگ فلسفی است. یعنی تمام تلاش این بود که بین موجود عینی ذهنی و خارج از ذهن تفکیک قائل شویم که امکان­پذیر نیست.

 

سنت قراردادگرایی متجدد

 

از دیدگاه انسان شناسی مدرن، انسان به لحاظ معرفتی منفک از خود، یک موجود مستقل به حساب می­آید و اهدافی که دنبال می­کند را باید درون خود بیابد. پس این اهداف و غایات، بر خلاف آنچه در تفکر پیشا مدرن هست، توسط نظم بزرگی که بیرون من است به من تحمیل نمی­شود. حاصل این که نوعی اتمیزم سیاسی را می­بینیم که به فردگرایی مدرن منجر می­شود. این نگاه، ما را به سنت قراردادگرایی می­رساند. نظریه­های جدید، عنصری را به  نظریه های پیشامدرن درباره شکل گیری حکومت افزودند و آن، قرارداد اجتماعی است که بنیان جامعه سیاسی را می­گذارد. بعضی­ها حتی برای حصول به قرارداد اجتماعی، واقعیت تاریخی قائل شدند، مثل نشانه­هایی که در برخی از قطعات آثار ژان ژاک روسو دیده می­شود یا شواهدی که در برخی بحث­های جان لاک مطرح می شود. آنها در دنیایی زندگی می­کردند که سلطه ی غرب برجهان در حال گسترش بود و در مستعمرات خود، اشکال زندگی بدوی را مشاهده می کردند گه مثل یک آزمایشگاه تاریخی، به زعم آنها می توانست نحوه ی شکل­گیری جامعه و تحول آن به شکلی که در دنیای مدرن هست را نشان دهد.

پس فرد بنا بر طبیعت، ملزم به پیروی از هیچ گونه قدرت سیاسی ای نیست، بلکه این التزام باید به وجود بیاید. این التزام باید از طریق زضایت افراد پدید آید. قبلاً این طور نبود و وقتی می­گفتند انسان جانوری سیاسی است، منظور این بود که به هر حال باید از حاکمیتی پیروی کند. اما در نگاه جدید به انسان، برای این که این تعهد پیروی و فرمانبرداری از حاکم معنا پیدا کند، باید قرارداد اجتماعی شکل بگیرد تا قدرت مردم به حکومت تفویض شود. از این جا به بعد است که مسئله ی حقوق شهروندان مطرح می شود. من از دولتی که قدرتم را به آن تفویض کرده­ام انتظار دارم حقوق من را محترم بشمارد. پس التزام سیاسی افراد، تنها از طریق رضایت افراد به وجود می­آید. این رضایت می­تواند صریح باشد یا ضمنی.

 

الگوی زیستی مدرن

بحث را تا اینجا جمع­بندی کنیم. هویت مدرن مولود تغییراتی در خودشناسی است که مرتبط با طیف وسیعی از کردارهای دینی، سیاسی، اقتصادی، خانوادگی، فکری و هنری است که در تعامل با یکدیگر آن را به وجود آورده؛ کردارها و سنت هایی از قبیل مناسک دینی ناشی از عضویت در جامعه مسیحیان، سیاست مبتنی بر رضایت شهروندان، زندگی خانوادگی مبتنی بر ازدواج های شراکت-بنیاد، تربیت فرزندان بر اساس نظام تعلیم و تربیتی که از قرن هفدهم به بعد شکل گرفت، آفرینش هنری مبتنی بر خلاقیت اصیل، دفاع از حوزه خصوصی، بازار و قرارداد، و تلاش برای کسب دانش علمی.

در نتیجه، مثلا در رابطه با نهاد خانواده، در دوره ی پیشامدرن، به تشکیل خانواده به عنوان یک شراکت نگاه نمی­شد، ولی در دوران مدرن زن و شوهر هر دو خود را شریک می­دانند. در گذشته زنان در سایه ی لطف مردان زندگی می­کردند. می توان گفت که نوعی رابطه ی خدایگان و بنده درخانواده شکل می­گرفت، چون مرد رئیس خانواده محسوب می­شد و می­توانست تصمیم­گیرنده مطلق باشد. در دوره ی مدرن، این نظام اجتماعی متحول شد و این تحول، پیامدهای حقوقی و اخلاقی بسیاری هم دارد. زن و مردی که خانواده تشکیل می دهند تا هر دو به یک اندازه بار خانواده را به دوش بکشند، چه در زمینه ی تأمین معیشت و چه در زمینه ی هدایت و تربیت.

لازم است توجه داشته باشیم که هویت ایرانی ما، خواه ناخواه با هویت مدرن درآمیخته و از آن متأثر است. یکی از دلایل ضرورت شناخت این هویت مدرن، همین تأثیرپذیری است. بخش قابل توجهی از هویت مدرن، ریشه در مسیحیت دارد، هرچند در شکلی تغییر یافته. هرچند الگوی زیستی آئین مسیحی در کشور ما تفاوت هایی با آنچه در مناطق دیگر جهان رایج است تفاوت هایی دارد، اما تصور می کنم حالا کم و بیش شناختی اجمالی از این الگوی زیستی پیدا کرده باشیم. در جلسه ی آینده سعی خواهیم کرد مروری داشته باشیم به آنچه می­توانیم به عنوان الگوی زیستی دو دین دیگری که درجامعه ی ما رایج هست؛ یعنی آیین زرتشت و آئین یهود.