جلسه سوم
تاریخ: 18/7/1392
مکان: «مؤسسه مطالعات دین اقتصاد»
بسم الله الرحمن الرحیم
در جلسه قبل به بحث فشرده ای درباره ی مکتب فایدهباوری و فایده انگاری داشتیم. نکته مهمی که فراموش شده این است که با وجوه همه نقدهایی که به این مکتب وارد شده، نظریهپردازان این مکتب هم چنان با تحولاتی که در آن شده و شاخههای متعددی که از آن منشعب شده هنوز فعال هستند. این مکتب هم چنان چه در قلمرو مباحث اقتصادی، چه در قلمرو مباحث مربوط به فلسفه اخلاق و چه قلمرو فلسفه ی سیاسی، فعال است.
به علاوه، این مکتب با طرح مساله اهمیت انتخاب گری، راهی برای پیروان مکتب نظریههای انتخاب اجتماعی باز کرده که مشهورترین آنها کنت آرو است که منتقدینی هم دارد. با این همه، مباحثی که معتقدان به نظریه ی انتخاب اجتماعی مطرح میکنند قابل توجه و ارزشمند است و اگر چه در حوزه اقتصاد مطرح میشود، دامنهاش معمولاً به سیاست و حکومت و حتی به عرصه ی فلسفه ی اخلاق هم کشیده میشود.
در این جلسه بحث فشرده ای خواهیم داشت به بخشی از نظریه ی «عدالت به مثابه انصاف» جان رالز که اگر نگوییم تأثیرگذارترین فیلسوف سیاسی معاصر است، یکی از تأثیرگذارترین آنهاست. دورانی که رالز آغاز به نوشتن مقالاتی کرد که منتهی به انتشار کتاب «نظریه ای در باب عدالت» شد، نقدهای زیادی درباره ی نظریه ی او مطرح شد. ویراست دوم آن که تجدیدنظرهایی در آن شده بود را در اواخر عمر منتشر کرد. در پاسخ به آن نقدها و نیز در جهت تکامل نظریه اش، کتاب «لیبرالیسم سیاسی» را منتشر کرد. ما در این جا هم با «نظریهای در باب عدالت» سروکار داریم و هم با «لیبرالیسم سیاسی». اثر سومی که به ویژه برای ما اهمیت زیادی دارد و به یک معنا آخرین اثر مهم اوست (چون آثار دیگری هم داشت مثل «درسگفتارهای تاریخ فلسفه ی اخلاق»، «درسگفتارهای تاریخ اندیشه سیاسی» و بالاخره «عدالت به مثابه انصاف» که در پایان عمر در حالی که در بستر بیماری بود با کمک همسر و همکارانش منتشر شد) که در فارسی با دو عنوان «قانون ملل» و «قانون مردمان» ترجمه شده که در جلسه ی آینده درباره ی آن بحث خواهیم کرد.
رالز بحث خود را از نقد مکتب های فلسفه اخلاق رایج زمان خود آغاز کرد. یکی از آن ها، مکتب شهودگرایی است که انواع مختلف دارد و ما اینجا با گونه ای خاص از آن به نام شهودگرایی اخلاقی سر و کار داریم. مشهورترین چهره آن جی بی مور است که در 1903 اثر مهم خود را منتشر کرد و در زمانی که رالز نظریهای در باب عدالت را مینوشت، دیدگاه مور در باب فلسفه ی اخلاق، حائز اهمیت بسیار بود.
وقتی در سپهر معرفتی خودمان درباره شهود و شهودگرایی صحبت میکنیم، واژه ی شهود را معمولاً برای نشان دادن مرحله ی تکامل یافته اخلاق در نظر میگیریم و نظرمان به شهود عرفانی است. ولی اینجا منظور شهود عرفانی نیست. بر عکس، شهودی که در اینجا مد نظر است، اشاره به مراحل اولیه و ابتدایی درک ما از اصول اخلاقی است. پس این تمایز را به خاطر داشته باشید که وقتی از شهود صحبت میکنیم، منظور دریافتهای اخلاقی ابتدایی ماست که چیزی شبیه به مبحث بدیهیات اولیه در حکمت نظری هستند. مور و دیگران حرفشان این بود که ما درباره حسن و قبح و مباحثی که مربوط به نیکی و بدی و خیر و شر میشود، معمولاً بحث را بر اساس استدلال عقلانی آغاز نمیکنیم. دریافتی داریم که درآن کم و بیش اشتراک نظر داریم. درست مثل این که در بدیهیات اولیه در حکمت نظری میگوییم برای ما روشن است که 1=1-2 و هیچ استدلالی قبل از آن نداریم. یا وقتی می گوییم 3 از 2 بزرگتر است یا کل از جزء بزرگ تر است، هیچ استدلالی برای آنها ارایه نمی کنیم.
در رابطه با مبجث عدالت، ادعای کلی آن ها این بود که این ما هستیم که افعال اخلاقی را بدون استدلال خاصی با هم مقایسه میکنیم تا به موازنه ای مورد قبول برسیم. توجه داشته باشیم که وقتی صحبت از ارزش های اخلاقی میکنیم، این ارزش ها میتوانند در تصادم با یکدیگر قرار بگیرند، مگر این که با یک منظومه ی منسجم اخلاقی روبرو باشیم. مساله ی دوم این است که ارزشها را چگونه در سلسله مراتبی قرار دهیم که با یکدیگر تزاحم نداشته باشند، چه به لحاظ معنا و مفهوم و چه به لحاظ تأثیری که در محدود کردن معنا و دامنه ی یکدیگر دارند. نمونه بارز آن، دو ارزش اخلاقی آزادی و برابری است که میبینید بعضی از مکاتب اخلاقی، برابری را در صدر ارزشها مینشانند و بعضی آزادی را.
مکتب شهودگرایی اخلاقی میگوید وقتی ما مقایسه میکنیم، باید به یک موازنه ی عادلانه برسیم و این چیزی نیست که استدلالبردار باشد. بنابراین ساختار اجتماع باید به گونهای باشد که بیشترین خیر را به معنای بیشترین رضایت به وجود آورد و ثانیاً این رضایت باید به طور مساوی توزیع شود، اما هیچگونه قاعدهای برای اولویتبندی و این که چگونه باید این موازنه برقرار شود وجود ندارد.
نقد رالز بر شهودگرایی و فایده گرایی
رالز میگوید شهودگرایی اخلاقی به یک معنا ذهنی گرایانه (subjective) است، یعنی فاقد معیارهای غیرفردی و عینی (objective) است. همچنین این نقد را مطرح میکند که انتخاب مفهوم خیر در شهودگرایی اخلاقی به مثابه یک تصمیم فردی مدنظر قرار می گیرد در حالی که باید نظریهای را پیدا کنیم که حق را بر خیر اولویت دهد تا وارد مناقشاتی که تابع باورها و نگرش های فردی است نشویم. بر این اساس، نظریه ی رالز نظریهای «حق بنیاد» است و حق را به عنوان موضوعی که همه میتوانند روی آن اتفاق نظر داشته باشند در نظر میگیرد، در حالی که خیر را محل مناقشه بین افراد می داند.
رالز همچنین درباره ی مکتب فایده گرایی نیز نقد دارد. درباره ی فایده گرایی، در جلسه ی قبل دیدیم که خلاصه ی حرف فایده گرایان این است که اجتماع وقتی به درستی سامان پیدا میکند و عادلانه محسوب میشود که نهادهای آن به گونهای سامان داده شده باشند که اجتماع و افراد آن به بالاترین میزان مطلوبیت خالص دست پیدا کنند. رالز ابتدا توضیح میدهد که مخاطبش نظریات کلاسیک فایدهگرایی است و سپس میگوید فایدهگرایی هیچ معنایی جز افزایش حاصل جمع رضایت افراد جامعه را در نظر نمیگیرد و به ما نمیگوید وقتی چند گزینه داریم که همه ی آن ها باعث افزایش رضایت جمعی میشود، کدامیک را باید انتخاب کرد و چرا یکی بر دیگری ترجیح دارد؟ دیگر این که فایده باوری برخلاف آنچه ادعا می کند، فردگرایانه نیست چون غایت مطلوب فایده باوری، دستیابی به بالاترین میزان حاصل جمع خرسندی در اجتماع است و این هیچ دلیلی به ما ارائه نمیدهد که اگر گاه زیانهای اندکی را به افراد وارد کنیم چرا صرفا به دلیل این که در نهایت به مطلوبیت های کلان جمعی دست پیدا میکنیم توجیهپذیر است. بنابراین، در صورتی که هدفمان این باشد که مطلوبیت جمعی در جامعه داشته باشیم، فایده گرایان نمی توانند به ما بگویند چرا نقض آزادی برخی افراد مانعی ندارد و غیر اخلاقی نیست؟ به این دلایل، فایدهگرایی نمیتواند مبنای نظریه عدالت قرار گیرد.
نظریه ی عدالت به مثابه انصاف
پیش از آن که به بیان نظریه ی عدالت به مثابه انصاف و دو اصل آن بپردازیم، لازم است راجع به برخی مفاهیمی که رالز مطرح میکند توضیح دهم. اول این که از نظر رالز، هدف نظریه ی عدالت به مثابه انصاف، بنای مفهومی کارآمد و نظاممند از عدالت اجتماعی است. سپس درباره ی نقش عدالت صحبت میکند و میگوید اجتماع وقتی سامانمند است که نه تنها در جهت بهبود خیر اعضای آن، بلکه بر اساس یک مفهوم عمومی از عدالت ساماندهی شده باشد. درباره دامنه عدالت هم میگوید بحث عدالت اجتماعی، به «ساختار اساسی اجتماع» مرتبط است. منظور او از ساختار اساسی اجتماع، طریقهای است که مطابق آن نهادهای اصلی اجتماعی، مساله ی توزیع حقوق و تکالیف تقسیم منافع حاصل از آن را در یک نظام همکاری اجتماعی معین کند. شهروندان هم حقوقی دارند و هم تکالیفی که باید بر اساس یک نظام عادلانه مشخص شود. درباره ی حوزه کاربرد نظریه، البته در کتاب نظریهای در باب عدالت، هدف این است که نظریه نه برای به کار بستن در تنظیم روابط درون انجمنهای داوطلبانه، جوامع یا روابط بینالملل، بلکه صرفاً در اجتماعات، آن هم اجتماعات دموکراتیک، است. تعریفی که از یک اجتماع میکند این است که مجموعه ای از افراد است که اولاً بسته است، یعنی عضویت در آن داوطلبانه نیست (با تولد وارد اجتماع میشوید و با مرگ از آن خارج میشوید) و ثانیا از لحاظ اقتصادی کم و بیش خودکفاست.
درباره ی رهیافت نظریه باید به خاطر داشت که نظریه ی عدالت به مثابه انصاف را باید در سنت پیروان قرارداد اجتماعی در نظر بگیریم که حداقل به طور روشن از لاک و روسو شروع میشود و شاید ریشههای آن را در اندیشههای قرون وسطی هم، البته با تفاوت هایی، بتوان پیدا کرد. همچنین، رویکرد نظریه، غایت مدارانه نیست و به نتیجه کاری ندارد، بلکه فرایندی، رویهای و وظیفهگرایانه است.
بر اساس همان سنت قراردادگرایی، وضعیت فرضی (که در هیچ زمانی از تاریخ بشر به وقوع نپیوسته) را به عنوان موقعیت اولیه (original position) در نظر میگیرد. موقعیت اولیه، یک موقعیت فرضی پیشااجتماعی است و خواهیم دید که به عنوان ابزار حصول اجماع چگونه عمل میکند. خود موقعیت اولیه، بنا به تعریف رالز در کتاب «نظریه ای درباب عدالت» عبارت است از مناسبترین وضعیت اولیهای که منصفانه بودن دستیابی به توافقهای بنیادی را تضمین میکند. در موقعیت اولیه، همه ی اعضای اجتماع پشت پردهای از جهل و ناآگاهی قرار دارند که امکان دستیابی به توافقی بر اساس یک قرارداد منصفانه را فراهم می سازد. قرار گرفتن در پشت پرده ی جهل یعنی افراد نسبت به موقعیت خودشان که بعداً در اجتماع به دست میآورند، ناآگاه هستند.
اجازه بدهید برای روشن کردن مسأله، مثالی بزنم. فرض کنید بخواهیم دانشکدهای را اداره کنیم و بدین منظور، بخواهیم اصول و ضوابطی تعیین کنیم. یک دانشکده معمولاً سه گروه دارد: دانشجویان، هیأت علمی و کادر اداری. اگر بخواهیم در وضعیت کنونی این سه دسته را در کنار هم قرار دهیم و قوانینی وضع کنیم که دانشکده بر اساس آن اداره شود، طبیعی است که هر کدام از این سه گروه سعی خواهند کرد که قواعدی را وضع کنند که به سمت منافع خود و وضعیت اجتماعی که در آن هستند متمایل باشد. مثلاً دانشجو تمایل به تعطیلی زیاد کلاس ها و حضور آزاد و نبودن امتحانات و تکالیف درسی و از این قبیل موارد. عضو هیأت علمی در جهتی دیگر، کارمند به شکلی دیگر. این وقتی است که از وضعیت خودمان در آن سامان اجتماعی اطلاع داشته باشیم. اما اگر ما را پشت پرده جهل قرار دهند و بگویند با وجود این که از وجود این سه گروه و منافع هر یک اطلاع دارید، معلوم نیست به کدام یک تعلق خواهید داشت، در این حال، چون از موقعیت و منافع خودمان در اجتماع خبر نداریم، سعی میکنیم به مجموعهای از قواعد برسیم که به طور منصفانه برای هر سه گروه تنظیم شده باشد.
رالز میگوید اگر بخواهیم به نظریهای در باب عدالت برسیم، باید افرادی که در این قرارداد اجتماعی شرکت میکنند از «موقعیت اجتماعی» خود در اجتماع پس از قرارداد بیخبر باشند. توجه کنید که این افراد شرکت کننده در قرارداد، بیهویت نیستند. آنها فقط نسبت به موقعیت خود ناآگاه هستند، وگرنه ویژگیهای انسانی خود را دارند. حتی محاسبه میکنند چه چیزی به نفعشان است و چه چیزی به ضررشان، اما چون نمیدانند متعلق به کدام گروه اجتماعی هستند، سعی میکنند درباره ی مجموعهای اصول به توافق برسند که برای همه به طور یکسان مطلوبیت داشته باشد.
اگر این چنین توافقی قابل حصول باشد، منصفانه است. انصاف یعنی «آنچه برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه را برای خود نمیپسندی برای دیگران هم مپسند». باید توجه داشته باشیم که در مورد این که چرا انصاف را قاعده ی اخلاقی ارزشمندی می دانیم، استدلالی در دست نداریم و با شهود اخلاقیمان میپذیریم که انصاف یک اصل ارزشمند اخلاقی عام و جهانشمول است. هرکس در هر جای دنیا میتواند به آن پایبند باشد. اجازه دهید در مورد شهود اخلاقی مثال دیگری هم بزنم. ارزش اخلاقی «امانتداری» را در نظر بگیرید. در هر نظام اجتماعی که در نظر بگیرید، چه کره شمالی (که از تنها باقی مانده های نظام های کمونیستی دنیاست) باشد چه نظام سرمایهداری، چه در زمان ما باشد چه در قرون وسطی، آن را به عنوان یک ارزش اخلاقی انسانی عام می توان پذیرفت. اگر من امانتی به شما سپردم و بعد آمدم تا آن را مطالبه کنم و شما برنگردانید، هر کس داوری کند، عمل شما را به عنوان عملی غیراخلاقی محکوم میکند. توجه کنید اختلاف نظرها در مرحله ی معرفتی شهود اخلاقی نیست، بلکه زمانی شروع میشود که وارد مرحله ی تبیین میشویم. یعنی وقتی می پرسیم چرا این عمل غیر اخلاقی است؟ آن وقت با هم اختلاف نظر پیدا میکنیم و اینجاست که سپهرهای معرفتی مختلف، پاسخهای مختلف دارند. در مورد انصاف هم همینطور است و در هر مکان و زمانی که آن را مطرح کنید، کسی نمیتواند آن را بی ارزش بداند و منزلت اخلاقی آن را خدشهدار کند. آنچه برای خود میپسندم برای دیگران هم میپسندم و آنچه برای خود نمیپسندم را برای دیگران نمیپسندم.
علت وجودی طرح موقعیت اولیه در نظریه ی رالز این است که اصولی که به توافق بر آن دست مییابیم، اصولی باشد که عام و جهانشمول باشد. رالز ادعا نمیکند که تنها این اصول می توانند مورد توافق عام و جهانشمول قرار بگیرد. ادعای او این است که اگر چنین موقعیت اولیهای بود و افراد پشت پرده جهل قرار داشتند و ما این دو اصل را به آنها عرضه می کردیم، به عنوان اصول بنیادین عدالت اجتماعی میپذیرفتند.
دو اصل عدالت به مثابه انصاف
نظریه از دو اصل تشکیل شده: اصل اول که اصل آزادی است میگوید هر شخصی باید از حقی برابر نسبت به گستردهترین نظام کلی آزادیهای اساسی که با نظام آزادی برای همه سازگار باشد برخوردار گردد. منظور از آزادیهای بنیادین چیست؟ آزادی هایی از قبیل آزادی بیان، آزادی وجدان یا دین، آزادی مطبوعات، آزادی تجمعات، آزادی مهاجرت، آزادی انتخاب شغل.
اصل دوم که درباره ی برابری است، خودش به دو قسمت تقسیم میشود: یکی این که نابرابری تا جایی قابل قبول است که بیشترین منفعت را به کمبهرهترین افراد برسانند که آن را اصل تفاوت می نامد. به عبارت دیگر، توزیع باید به این گونه باشد که با اصل پساندازهای عادلانه سازگار باشد. پس رالز ادعا ندارد که بهرهمندیهای اجتماعی باید به طور مساوی بین همه تقسیم شود باید به گونهای توزیع شود که کمبهرهمندترین افراد بیشترین سود را ببرند. بخش دوم اصل دوم این است که مشاغل و مناصب تحت شرایطی باید توزیع شود که در آن برابری فرصت ها تضمین شده باشد.
چند نکته ی مهم درباره ی نظریه وجود دارد. یکی این که اصل آزادی بر اصل برابری تقدم دارد. طبیعی است که چون رالز لیبرال است، اگر قرار باشد ارزش برابری محدود شود، بر اساس اصل اول محدود می گردد.
نکته دوم این است که الگوی انسان مشارکت کننده در قرارداد اجتماعی، فارغ از همه ی ویژگیهایش از قبیل ویژگیهای فرهنگی، نژادی، قومی، جنسیتی و نظیر آن در نظر گرفته می شود، یعنی انسان به مثابه یک موجود خردگرا.
نکته سوم این که نظریه، ضدکمالگراست. در کمالگرایی، نتیجهای که حاصل میشود این است که دولتها موظفند نظامی را تعریف کنند که در آن انسانها به یک زندگی مطلوب مورد اجماع همه اعضای اجتماع برسند. رالز به خنثی بودن اصول عدالت قائل است. کاری که حکومت میکند این است که مراقبت می کند فرایندها به گونهای باشند که معطوف به هیچ مفهوم خاصی از خیر و زندگی سعادتبار نباشد. تعریف رالز از کمالگرایی این است: آموزههای غایتمدار، در چگونگی تعیین مفهوم خیر از یکدیگر متمایز هستند و اگر این مفهوم به عنوان تحقق کمال انسانی در اشکال گوناگون فرهنگها در نظر گرفته باشد، با پدیده ی کمالگرایی مواجه خواهیم بود.
چهارم این که بنیان نظریه ی عدالت به مثابه انصاف، برای پرهیز از معضل تنوع ایده آل های زندگی سعادتمندانه، حق است نه خیر. به نظر رالز، حق قابل اجماع است در حالی که خیر، همیشه مورد اختلاف بوده و خواهد بود.
نکته ی آخر این که نظریه، برای اداره ی اجتماعات دموکراتیک در نظر گرفته شده است.
لیبرالیسم سیاسی
رالز در «لیبرالیزم سیاسی»، چنان که در مقدمه ی این کتاب مطرح میکند، برخی از اشکالات و ابهامات حاصل از نظریه را رفع میکند. صورت مسئله ی اصلی این میشود: در اجتماع، آموزهها و مکاتب مختلف دینی، اخلاقی و فلسفی داریم که گاه با همدیگر متضاد هستند و گاه نسبت قیاسناپذیری با هم دارند، یعنی ملاکی نداریم که آن ها را با هم مقایسه کنیم. اگر در اجتماعی قرار داریم که اعضای آن هر کدام پیرو یکی از این مکاتب هستند، چطور ممکن است اجتماع عادلانهای ایجاد کنیم که در عین حال، با ثبات هم باشد. توجه داشته باشیم که در مبحث ثبات، منظور صرفا حفظ موجود نیست، بلکه استمرار سیاست ها مهم است.
هدف نظریه عدالت به مثابه انصاف، یک هدف عملی است که به عنوان مفهومی از عدالت تجلی پیدا کند که شهروندان بتوانند به عنوان مبنای یک وفاق سیاسی، آگاهانه و معقول در آن اشتراک نظر داشته باشند. عدالت به مثابه انصاف، تجلی خرد عمومی این شهروندان است.
اجازه بدهید پیش از ادامه ی بحث، مفاهیم پایه ی این نظریه را بیان کنم:
- عدالت به مثابه انصاف، عملی است. عملی بودن با عملگرا بودن (پراگماتیسم) متفاوت است. عملی بودن یعنی هیچ آموزه ی اخلاقی، فلسفی یا دینی خاصی فراتر از خود مفهوم امر سیاسی را ارایه نکند. این تفاوت بزرگ بین «نظریه ای در باب عدالت» و «لیبرالیسم سیاسی» است
- لیبرالیزم سیاسی با مفهوم فرد به مثابه شهروند سروکار دارد نه فرد به مثابه فرد یا انسان به مثابه انسان. چون هویت فرد به مثابه فرد ممکن است در هر زمان متغیر باشد اما این فرد در یک اجتماع سیاسی زندگی میکند و شهروند یک اجتماع معین است.
- عدالت به مثابه انصاف یک مفهوم سیاسی است یعنی فقط در قلمرو سیاست تأثیر میگذارد نه در قلمروهای دیگر هر چند کار سیاست، تنظیم ساختار اساسی اجتماع است و از آن طریق به حوزه فرهنگ، اجتماع و اقتصاد وارد میشود، اما جنس نظریه سیاسی است. توجه داشته باشید که طی سه دهه ی اخیر، گرایش قابل توجهی به تعریف و تبیین «امرسیاسی»، یعنی بازگشت به امری که بالذات سیاسی باشد، به وجود آمده است. از دیدگاه های هابز استفاده کردهاند و نوهابزی ها آغاز کننده این بحث بوده اند. همچنین، نگاهی نو به ماکیاولی، گرایش به همین بحث را نشان میدهد.
- تعبیر دیگر رالز این است که میگوید من نمیگویم این اصول برخاسته از اصول طبیعی و قوانین طبیعت است بلکه میگویم مبتنی بر ارزشهایی است که در فرهنگ عمومی اجتماعات دموکراتیک، مورد وفاق است. به این معنا، رالز جدید، جامعهگراست و گرایش به زمینه گرایی دارد.
- ایده ی اجماع همپوش: حالا که این همه تفاوت بین ماست و هر کدام به یک مکتب علاقهمندیم، برای این که به چنین توافقی برسیم چه باید کرد؟ رالز ایده ی اجماع همپوش یا متداخل را مطرح میکند. رالز ادعا دارد دو اصلی که در عدالت به مثابه انصاف آمده، میتواند مبنای این نقاط مشترک باشد. از نگاه رالز این به شرط این است که گفتمانهای اخلاقی از طرح مسائل اختلافبرانگیز و مناقشه برانگیز خودداری کنند. از نظر او، آموزههای مشارکتکننده در این اجماع همپوش، آموزه های معقول هستند. نکته ی مهم در اینجا، این تفاوت بین امر عقلانی و امر عقلایی یا معقول است.
- نکته مهم دیگر این است که این اجماع همپوش، ماهیتاً اخلاقی است و متفاوت از یک مصالحه موقت (modus vivendi) است. مصالحه ی موقت، توافقی تاکتیکی است که با توافق هدفگرایانه برای دوره ای خاص بین طرفهای متخاصم حاصل میشود. رالز میگوید این گونه توافق ها اخلاقی نیستد و بنابراین، پایبندی به آن هم برای طرف های مصالحه، موقت و غیردائمی است و چون دائمی نیست، باثبات نیست و چون باثبات نیست نمیتواند مبنای اجماع قرار بگیرد.
- مبنای اجماع همپوش، پذیرش واقعیت تنوع و تعدد در جوامع است. این تنوع و تعدد، واقعیتی غیرقابل انکار در اجتماع امروزی است و نمی توان آن را نادیده گرفت، مگر این که یک نظام ظالمانه را حاکم کنیم. یعنی به جز اعمال زور نمیتوان تعدد و تنوع را از بین برد. بعد سوابق تاریخی عواقب خانمان برانداز بی توجهی به واقعیت تنوع و تعدد را مطرح میکند، مثل جنگهای زیادی که بین پروتستان ها و کاتولیکها پیش آمد و ماجرای هولناک دادگاه های تفتیش عقاید. رالز به درستی این بحث را مطرح میکند که نمیتوانید این تنوع و تعدد را از بین ببرید مگر با اعمال زور و توسل به رویه های ناعادلانه.
- مسئله ی مهم در اجماع همپوش، توجه به عامل حمایت آزاد و مختار از سوی اکثریت شهروندان است. برای تحقق چنین سازوکاری، به ناچار باید به پیروی از رأی اکثریت عمل کنیم با یک استثنا که بعداً به آن خواهیم پرداخت.
- به نظر من، مسئله ی مهم و کلیدی در شکل گیری یک اجماع همپوش، توجه به تمایز بین امر عقلانی (rational) و امر عقلایی (reasonable) است. این تمایزی است که هر چند به لحاظ مفهومی در زبان انگلیسی وجود داشت، ولی من ندیدم که قبل از رالز کسی آن را برای این منظور مطرح کرده باشد. وقتی با امر عقلانی سروکار داریم، بحث حقانیت یک آموزه را وارد می کنیم یعنی برحق بودن. مثل این که گفته شود مکتبی که من پیرو آن هستم بر حق است و دلایلی که برای حقانیت آن ذکر میکنم، دلایل عقلانی است. در این جا، اصلاً برای من مهم نیست که شما به عنوان مخاطب مخالف عقیده ی من، با این دلایل موافق باشید یا نباشید. ممکن است سعی کنم شما را قانع کنم ولی اگر نشدید هم مهم نیست. در حالی که در مورد امر عقلایی این طور نیست یعنی ما به آن دسته از استدلالهای عقلانی تکیه می کنیم که امکان اجماع همگانی بر سر آن ها وجود داشته باشد.
خواهیم دید که اساسا در اجتماعات چندفرهنگی، سیاست مجبور است بر پایه امر عقلایی استوار باشد نه امر عقلانی. اگر به خاطر داشته باشید، در دهه 1370، جدال های زیادی درباره ی مسأله تساهل و مدارا وجود داشت. یکی از مباحث مطرح این بود که مگر میشود من به مکتبی اعتقاد داشته باشم ولی بگویم تو هم درست میگویی؟ اگر مدارا بخواهد بر پایه ی استدلال عقلانی مطرح شود، با این معضل روبرو می شود. اما در امر عقلایی، درست است که بر مبنای عقل عمل میکنید، اما آن دسته از مباحث عقلانی را مطرح میکنید که بتواند برای رسیدن به یک نظام همکاری منصفانه مورد استفاده قرار بگیرد. امر عقلایی ماهیتاً یک امر عمومی است در حالی که امر عقلانی میتواند کاملاً شخصی باشد.
سابقه ی عقلایی بودن حکومت در تاریخ صدر اسلام
اجازه بدهید در این مورد مثالی از تاریخ اسلام عرض کنم. پیامبر اکرم (ص) پس از دو بیعتی که با گروه هایی از اهل یثرب انجام میشود به آن شهر هجرت میکنند. در آنجا چند گروه زندگی می کنند: یک گروه تازه مسلمانان که خیلی هم اکثریت بزرگی نیستند، یک گروه یهودیها هستند، یک گروه مسیحی ها و یک گروه هم مشرکان اند. وقتی پیامبر (ص) به مدینه هجرت میکنند، مساله حکومت مطرح میشود و ایشان را به عنوان فرمانروای مدینه انتخاب میکنند. پیامبر (ص) میدانند که در این زمینه، از حوزه ی عقلانیت باید خارج شوند و به حوزه ی عقلایی وارد شوند. اگر بنا بر امر عقلانی بود، پیامبر (ص) می بایست میگفتند غیر مسلمانها از شهر خارج شوند چون اسلام را دین کامل میدانستند و آئین یهود و نصرانی و مشرک را نمیپذیرفتند. اما پیامبر (ص) میدانند که اکنون وارد امری سیاسی شده اند. حکومت، امری سیاسی و عقلایی است. بنابراین، می بینیم پیامبر (ص) از طرف مسلمانان با یهودیان، مسیحیان و مشرکان یک قرارداد می بندند که به میثاق نخست معروف است. در میان مفاد این میثاق مشاهده می کنیم که اگر یکی از این گروهها هم پیمانی داشتند، مسلمانان هم خودشان را با آن ها همپیمان میدانند و اگر توافقی کردند، آنها هم به آن پایبند خواهند بود. پذیرش این شروط یعنی مسئله، مسئله ای عقلانی نیست و به حوزه عقلایی منتقل شده است.
سیدعلیرضا حسینی بهشتی