جلسه هشتم
تاریخ: 7/9/1392
مکان: مؤسسه مطالعات دین و اقتصاد
بسم الله الرحمن الرحیم
اجازه بدهید پیش از ادامه ی بحث، مسیری که میخواهیم برویم را کمی روشن کنم. در الگوی تحلیلی الگوهای زیستی، یک بعد معرفت شناختی (عقلانیت)، یک بعد انسان شناختی (هویت) و یک بعد اخلاقی و هنجاری (منظومه ی ارزشها) داشتیم. هر چند تفکیک کامل این ها از یکدیگر ممکن نیست، ولی میتوان با تأکید بر یکی از این ابعاد سهگانه، بحث را پیش برد. برای همین، در جلسه ی قبل به بحث هویت فرهنگی پرداختیم. حالا میخواهیم سراغ بعد انسان شناختی برویم و نگاهی گذرا اما هدفمند به تحول مفهوم انسان داشته باشیم. با چند دسته از مفاهیم پیرامون «خود» مواجه هستیم: یکی مفاهیم سنتی و پیشامدرن است مثل هویت من ایرانی به عنوان پیرو آئین زرتشت، یهود، مسیح یا اسلام. از طرف دیگر، مفاهیم مدرن از انسان هم داریم که بدون این که نقشی در شکل گیری آن داشته باشیم، به دلیل گسترش مدرنیته در سراسر جهان با آن سر و کار داریم و برای شناخت هویت انسانی ما اهمیت دارد. شناخت ما نسبت به مدلهای مفهومی از انسان اهمیت دارد، چون اگر قرار باشد در جلسات آخر به یک الگوی نظری کارآمد دست پیدا کنیم، باید اشتراکات هویتی ایرانیان را پیدا کنیم. وقتی صحبت از مفهوم انسان میشود، بحث عقلانیت و منظومه ی ارزشها و هنجارها هم در کنار آن مطرح میشود. برای همین سعی خواهیم کرد در این جلسه و دو جلسه ی آینده، نگاهی به این مفاهیم داشته باشیم.
سه پرسش بنیادین انسان شناختی در سیاست
در سیاست، با سه پرسش انسان شناختی بنیادین مواجه هستیم: یکی این که انسانها با یکدیگر چگونه تعامل میکنند؟ در ذیل آن این سوالها مطرح میشود که جامعه ی انسانها چگونه شکل میگیرد؟ کارکردهای آن چیست؟ کدام نیازها باید برآورده شود تا ذات انسان تبلور پیدا کند و رشد انسانی پیدا کند؟ به عنوان مثال، هابز اعتقاد دارد که ما در وضعیت طبیعی و پیش از آن که وارد مدنیت و اجتماع شویم، در وضعیت جنگ همه بر علیه همه قرار داشتیم. پرسش دوم این است که انسانها چطور باید با هم تعامل کنند؟ اینجا صحبت از بایدها و نبایدهاست و برای همین، درباره ی عدالت، آزادی، برابری و سازگاری آنها با یکدیگر صحبت میکنیم. پرسش سوم این است که بهترین شیوه ی تعامل انسانها با هم کدام است؟ اینجاست که وارد حوزه ی سیاستگذاری میشویم و مثلاً بحث می کنیم که یک اجتماع از انسانها چگونه باید تربیت شوند تا شهروندانی خوب باشند.
دو الگوی مفهومی از انسان
درباره ی مدلهای مفهومی انسان، به طور کلی میتوان گفت که دو مدل کلی مطرح است: در مدل اول، انسان مانند یک ماده ی خام و خمیری شکل، منفعل است. بنابراین، سیستمی طراحی می کنیم که در آن، ورودی و خروجی معین است. این مدل، در شکل گیری نظام های تعلیم و تربیت همنقش دارد. یکی از ایرادهای نظام تعلیم و تربیت سنتی ما این است که بر اساس یک دیدگاه افلاطونی از انسان شکل گرفته است. گویی انسانها ماده ی بیشکلی هستند که میتوان در قالب های از پیش تعیین شده ی مورد نظر ریخت و خروجی مطلوب به دست آورد. این طرز فکر، به خصوص در دوران انقلاب فرهنگی، بر بازنگری برنامه های درسی، خیلی سیطره داشت. مثلا گفته می شد ببینیم دانشجوی علوم سیاسی چه چیزهایی باید یاد بگیرد تا کارشناس علوم سیاسی مورد نظر ما تولید شود.
نگاه دیگر این است که بگوییم انسان منفعل نیست. صاحب اختیار و قوه ی انتخاب است. در نتیجه، میخواهیم توانمندیهای او را بالا ببریم یا بستری فراهم کنیم که با شناختی که از خود دارد انتخاب کند که کدام توانمندی خود را ارتقاء بخشد. کسانی که نگاه دوم را دارند میتوانند تلاش کنند یک نظام تعلیم و تربیت دیگری ایجاد کنند. مثلاً در نظام نوع اول تصمیم میگیرید که بچهها بازی کامپیوتری نداشته باشند بنابراین آن را از آنها میگیربد و کتاب به دستشان میدهید. در نظام دوم، هردو را در اختیار بچه ها قرار دادهاید و کمک میکنید که نوجوان ها بفهمند کدام بیش تر برایشان مفید است و آنها را کمک میکند ظرفیتهای تحقق نایافته ی درون شان را تحقق بخشد.
مروری تاریخی بر تحول مفهوم انسان
افلاطون
برای این که مروری تاریخی بر تحول مفهوم انسان داشته باشیم، بحث خود را با دیدگاه افلاطون شروع میکنیم. برای ما افلاطون و ارسطو صرفاً دو اندیشمند متعلق به یونان باستان نیستند. نظرات این دو، بر فلسفه اسلامی تأثیری بس عمیق به جای گذاشته است. افلاطون میگوید انسانها زمانی خوب هستند که عقل به آن ها حکم کند و زمانی بد هستند که تحت سیطره ی غرایز خود باشند. بنابراین، انسانی خوب است که بر خود مسلط باشد، یعنی عقل بر او حاکم باشد، به این معنا که غرایزش تحت فرمان عقل او باشد. افلاطون عقل را به عنوان بخش متعالی و غرایز را بخش دون پایه ی انسان میداند. در متونی که از افلاطون رسیده، تمثیلهای زیادی برای توجیه این نظریه به کار برده شود. توجه دارید که اگر قرار باشد تمثیل و استعاره به جای برهان بنشیند، گمراه کننده است. خطیبی معروف بعد از ماجراهای نهضت ملی شدن نفت بر منبر رفت و از استعاره ای برای انتقاد از مرحوم دکتر مصدق استفاده کرد. او گفت که در طبیعت هم که نگاه کنید حتی زنبورها هم ملکه دارند. حالا چطور شما شاه نداشته باشید؟ استفاده از این ابزار البته در بحث خطابی معمول است، ولی در فلسفه نباید از چنین برهان نماهایی استفاده کرد. متأسفانه شاهدیم که در بحث های روزمره ی خودمان هم این ابزار زیاد به کار برده میشود. افلاطون این کار را مکرر میکند. تشبیهی که افلاطون نسبت به روح و عقل آدمی دارد باید از این منظر هم نقد شود. به هر حال، به نظر او، خردورزی یعنی دارا بودن استعداد مشاهده و درک. خردورزی یعنی اقامه ی ادله یا ارایه ی تفسیر. بنابراین، حاکمیت عقل بر انسان یعنی حاکمیت شناخت صحیح از نظام طبیعت و انسان. او معتقد به وجود رابطه ی توازن بین عالم صغیر و عالم کبیر ضرورت انطباق آن هاست. انسانی در شناخت آنچه هست و آنچه باید باشد موفق است که بتواند قوانین حاکم بر عالم را بفهمد و خود را با آن تطبیق دهد. بنابراین، هر گاه هماهنگی بین عالم صغیر و عالم کبیر به وجود آمد، آن موقع انسان به توازنی سعادتمندانه دست مییابد. در اندیشه ی افلاطون، این گونه تمایزها، نقشی اساسی دارند، مثل تمایز بین امر مادی و امر معنوی، تمایز بین امر ثابت و امر متغیر، تمایز بین صورتها و مصادیق. به همین دلیل، او جامعه ی سیاسی ایدهال را در کنار جامعه ی سیاسی واقعی قرار میدهد. جامعه ی سیاسی هم یک مثال اعلا دارد. برعکس ارسطو که از روش استقرایی استفاده میکند تا به مدل حکومتی مطلوب برسد، افلاطون افلاطون الگوی کلی را در نظر میگیرد و نسبت الگوهای موجود حکومتی را با آن الگوی مطلوب مقایسه میکند.
ارسطو
اما ارسطو میگوید شناخت ما از نظام هستی، معرفت نسبت به امر ثابت و امر متغیر است. باید ببینیم که چه اصول ثابتی را میتوانیم به عنوان راهنمای خود بشناسیم و بعد امر متغیر را متناسب با آن تنظیم کنیم؟ برای همین در ارسطو میرسیم به مفهوم حکمت عملی. برای این که انسان بتواند نسبت وضعیت خود را به عنوان منِ انسان خاص با آن اصول کلی تنظیم کند، آدمی باید پنج توانایی داشته باشد که در بستر زندگی اجتماعی به وجود میآید. به همین دلیل میگوید انسان موجودی است اجتماعی. یکی این که شرایطی که درآن قرار دارد را خوب بشناسد، یعنی توصیف صحیح از واقعیت. دوم این که بتواند از مفهوم خیر با روش دیالکتیکی، شناختی بنیادی پیدا کند. بعد از آن از خود به عنوان منی که در نقشهای اجتماعی مختلف ظاهر میشود شناخت پبدا کند. مثلاً وقتی که به عنوان پدر مطرح است، وقتی که به عنوان معلم مطرح است، وقتی در خیابان رانندگی میکند و فقط راننده است و باید نسبت خود را با رانندگان دیگر و عابران تنظیم کند. قدم بعدی که باید بردارد، این است که با استفاده از فهمی که از خیر کلی دارد، خیر متناسب با وضعیت خود به عنوان یک مورد خاص را بشناسد. به این ها در مجموع فرایندهای حکمت عملی میگوید و چارچوب چیزی است که ارسطو حکمت عملی میداند. برای همین میبینید که خاص بودنها در اندیشه ارسطو جایگاه دارد در حالی که اندیشه افلاطون چنین نیست. در اندیشه ی ارسطو، انسانها باید بتوانند متناسب با خیر کلی، خیر جزئی را برای خودشان تعریف کنند. ارسطو را نمیتوان نسبیگرای مطلق دانست، ولی مفهوم او از عقلانیت عملی، شرایط انعطاف پذیری را برای فرد فراهم می کند.
مفهوم انسان در قرون وسطا
در مرور تاریخی که در موضوع تحول مفهوم فرد در فرهنگ غرب داریم، به قرون وسطا میرسیم. آگوستین و آکویناس برای ما به عنوان چهره های شاخص دو جریان فکری که در شکلگیری هویت داشتهاند، اهمیت دارد. اندیشه ی سیاسی مسیحیت، معمولاً از یکی از این دو نحله تأثیر پذیرفته است.
آگوستین
بررسی زندگی آگوستین نشان دهنده ی این واقعیت است که بیش از آن که فیلسوف باشد، رتوریست بوده. رتوریک را در مقابل فلسفه میگرفتند. در فارسی، رتوریک ترجمه شده به فن خطابه. شاید معادل «خطابه گری» هم مناسب باشد. در تمایز این دو، گفته می شود خطیب کارش فهم حقیقت از طریق گفتگو نیست، در حالی که فیلسوف، در جستجوی حقیقت از طریق روش دیالکتیک یا گفتگوی هم اندیشانه است. در آن زمان، رتوریک را یاد میگرفتند تا در دادگاهها بهتر بتوانند اقامه ی ادله کنند و چون یک طرفه است، بنابراین در رتوریک در قید و بند برهان نیستیم. این نکته ی مهمی است، چون بخش مهمی از اندیشه ی سیاسی در میان مسلمانان نیز بیش تر از جنس خطابه گری است تا فلسفیدن. آگوستین از مجموعه ی ادبیات فلسفه ی یونانی که در قالب مکتب نوافلاطونی اسکندریه در دوره ی او رواج داشته تأثیر پذیرفت. بنابراین، طبیعی است که او هم تمایزات افلاطونی را مطرح کند. او هم با الهام از بحث افلاطون و هم با استمداد از شواهد انتخاب شده از متون مقدس مسیحیت، تمایز بین روح و جسم را بیان میکند.
محور بعدی که مطرح میکند این است که مخلوقات قالب خود را از طریق مشارکت خود در صور الهی میگیرند. مشابه آن چه ما میگوییم انسان، «خداگونه» است. اما مهم ترین نکته ان است که آگوستین اولین کسی است که با تمایز میان روح و جسم، راه را برای تمایز میان درون و برون باز کرد. او همچنین اولین کسی است که به «خویشتن»، به عنوان ابژه نگاه می کند؛ سرآغاز چیزی که بعداً در فلسفه ی دکارت به صورتبندی «میاندیشم، پس هستم» و امکان شناخت خویشتن خویش منتهی می شود. پس تمایز بین روح و جسم او را به تمایز درون و برون میرساند و به دنبال آن درون گرایی را مطرح میکند که بعدها از مفهوم اصالت فرد و ایده اصالت انسان که قبلاً مطرح کردیم سر در میآورد. بنابراین، برای آگوستین این امکان پیش می آید که بگوید من خویشتنِ خود را با فاصله گرفتن از خود میشناسم و از همین طریق، تأمل درون گرایانه را دنبال میکند. خود واقعی و باطنی، جزئی از کل است و جزء تنها در پیوستن به کل است که معنا پیدا می کند.
اگر بخواهیم جایگاه هستی شناسی انسان را از نظر آگوستین خلاصه کنیم، به این شکل است:
- نظام عالم دارای نظم عقلانی و سلسله مراتبی است و انسان در بالاترین مرتبه ی این سلسله مراتب بعد از خداوند است.
- اما این انسان بر اثر هبوط از کل خود دور افتاده است. (داستان هبوط آدم و حوا از بهشت نقش مهمی در این نحله ی مهم مسیحیت ایفا میکند. تا قبل از آن، آدم و حوا در بهشتی هستند که در آن نقص نیست و هر چه هست کمال است. مثلا سلامتی هست و بیماری نیست. همه ی نقصها بعد از هبوط انسان به زمین به وجود آمد.)
- انسان یک موجود مستقل و خودبنیاد نیست، اما صاحب اراده ی آزاد است. آدمی به دو پاره ی زمینی و آسمانی تقسیم شده است و تنها اگر از کلمه ی خدا تبعیت کند، به اصل خود باز میگردد.
اگر انسان میخواهد به اصل خود باز گردد، راه بازگشتش به اصل خویش از طریق تعقل نیست، بلکه از طریق شناخت عرفانی است، آن هم بر اثر قاعده ی لطف خداوند به بندگانش. ما از الطاف الهی بهرهمند میشویم و نسبت به راه صحیحی که باید به سوی زندگی سعادتمندانه پیدا کنیم، شناخت پیدا میکنیم. توانایی انتخابگری انسان هبوط کرده در دنیای زمینی، منحصر به اعمال گناه آلود است. اراده ی انسان او را به سمت انتخاب گناه و شر سوق می دهد، در حالی که حرکتش به سوی خدا، نتیجه ی لطف الهی است. به همین دلیل، خویشتنِ خویش ذاتاً سیاسی نیست، اما اجتماعی است، چرا که تنها در اجتماع است که می تواند به حیات خویش ادامه دهد. آگوستین میگوید سیاست یک شر ضروری است و بعد از هبوط و در زندگی زمینی شکل گرفت. رقابت ها و اختلافها اگر تحت نظم و قانون در نیاید، بین ما رقابتها و نزاعهای ناسالم ایجاد میشود. بنابراین، ما نیازمند سیاست میشویم. پس سیاست یک شر ضروری است. خود، ذاتاً سیاسی نیست چون ارزش آن به عشق به خداست و به تبع آن، حب و عشق به انسانهای دیگر. او میگوید انسان در طبیعت اولیهاش اجتماعی است و در طبیعت ثانویهاش سیاسی است، یعنی انسانها در بهشت هم که بودهاند به شکل اجتماعی زندگی میکردند، اما سیاست یک عارضه است یعنی وقتی هبوط شد و انسان روی زمین آمد اختلافها زیاد شد و در نتیجه، نیازمند به سیاست و امر سیاسی هستیم. انسان بر اثر گناه نخستین محکوم به زندگی در دنیایی شده که سرانجام آن مرگ است و نهادهای سیاسی اجتماعی بر او تحمیل شده، در بخشهایی از کتاب شهر خدا آمده که وفاداری انسان مؤمن، میان خدا و زمین تقسیم شده، اما شهروند زمینی به حساب نمی آید، بلکه به عنوان زائر در این دنیا زندگی میکند. پس سیاست در اندیشه ی مسیحی، یک ارزش درجه ی دوم اما ضروری است. اکثریت انسانها بنابر طبع خود شرور هستند و در صورت عدم وجود یک قدرت فائقه که او را اجبار کند به قانون تن در دهد، جامعه به هرج و مرج فرو می غلتد. پس هدف سیاست، فضیلتمند کردن و تربیت خوب انسانها نیست، بلکه تنظیم روابط صلحآمیز میان انسان ها و تأمین آسایش دنیوی آنهاست.
جایگاه سیاست و حکومت در آئین مسیح
باید توجه داشت که آئین مسیحیت، اساساً و به طور کلی، یک آئین آن-جهانی است. برای همین است که در آئین مسیح از فقه و شریعت نشانی نمیبینید، درحالی که آئین یهود این-جهانی است و یهود اعتقاد دارد بهشت موعود در همین زمین شکل می گیرد. در مسیحیت من انسان در پی گناه نخستین هبوط کردهام و کلمه ی خداوند من را به سوی بازگشت به اصل خودم دعوت می کند و اگر من بتوانم در زندگی کوتاه زمینی ام، مسیحی مؤمنی باشم، در هنگام مرگ، آمرزش خداوند نصیبم می شود و میتوانم امیدوار باشم که در دنیای باقی، در صلح و صفا زندگی خواهم کرد. برای همین است که ما از قوانین شریعت در آئین مسیح سراغ نداریم.
در تاریخ مسیحیت میبینید که کمونهای سری که در امپراتوری مشرک روم و بعد از به صلیب کشیده شدن عیسی شکل گرفت. این کمونهای سری یا هسته های اولیه سری مسیحیان، همان است که با عنوان کلیسا می شناسیم. بر عکس مفهوم مسجد که صرفا نامی برای ساختمان عبادتگاه است، کلیسا در آیین مسیح، نماد یک نهاد اجتماعی است. در کمونهای سری که در امپراتوری روم شکل گرفت، در اجتماعات زیر زمینی کنار هم جمع میشدند و مراسم دینی به جا می آوردند.. شکل گیری این جوامع زیرزمینی، دو ضربه ی بزرگ به فرهنگ سیاسی روم وارد کرد. طبیعت امپراتوریها این طور هست که فرهنگهای دیگر را در خود هضم می کنند. در تاریخ خواندهاید که وقتی رومیان مصر را فتح میکردند، خدایان اصلی مصر را به روم آوردند تا در کنار خدایان رومی باشند. به بیان دیگر، مصر را از طریق رومی ساختن دین آن، به قلمروی خود اضافه کردند. اما در مورد مسیحیت این کار به دو دلیل ناشدنی بود. یکی این که دینی جهانشمول بود که نظام طبقاتی روم را قبول نداشت، یعنی در همان کلیساهای مخفی که شکل میگرفت، افراد برده و آزاد و رومی و غیررومی و زن و مرد، از هر طبقهای، شرکت داشتند و این برای ساختار طبقاتی امپراتوری روم خطرناک بود. دوم این که مسیحیان، امپراتوری روم را حکومتی غاصب میدانستند، چون اصل حکومت زمینی را امری شر میدانستند. به همین دلیل، مثلاً دادن مالیات یا خدمت سربازی و شرکت کردن در جنگ ها به نفع حکومت روم را نادرست میدانستند. بعدها و به تدریج، همین کمون های سری دیدند که مجبورند به نحوی با سیاست به عنوان وجهی از امر واقع کنار آیند. بنابراین، آئین مسیح اساساً سیاسی نیست و به همین علت، تفکیک دین و سیاست در آئین مسیحی یک بستر طبیعی دارد. ولی در آئین یهود نمیتوان این کار را کرد. آئین یهود یک آئین اجتماعی و این- جهانی است که در آن، حکومت، مالیات و جنگ معنا دارد و تفکیک سیاست و دین در آن مشکل است. این که درآئین اسلام چنین بستری هست یا نه را در بحثی که درباره ی سکولاریسم خواهیم داشت، بررسی خواهیم کرد.
آکویناس
اندیشمند دیگری که نحله ی دوم مهم در اندیشه ی سیاسی آئین مسیحیت از افکار او تأثیر پذیرفته، توماس آکویناس است. هرقدر آگوستین افلاطونی است، آکویناس ارسطویی است. نه تنها فاصله ی فکری شان، بلکه فاصله ی زمانیشان هم خیلی زیاد است. آگوستین در سال 354 میلادی متولد و در سال 430 میلادی درگذشت. پس دوران زندگی او در اوایل شکلگیری قرون وسطاست. در حالی که آکویناس در سال 1225 متولد و در سال 1274 میلادی درگذشت و در رنسانس دوره ی متأخر قرون وسطا (که پیش از رنسانس های بعدی در ایتالیا، آلمان و فرانسه رخ داد) زندگی می کرده است. در دنیایی که آکویناس زندگی میکرد، نوافلاطونی های آگوستینی بر فلسفه و کلام مسیحی غلبه دارند. نمیتوان گفت او تنها مجدد ارسطوگرایی بوده، ولی در استفاده ی مسیحیت از اندیشه ی ارسطو، نقش بسیار مهمی دارد.
آکویناس به پیروی از ارسطو، فضیلتهای انسانی را به فضیلتهای عقلانی و اخلاقی تقسیم میکند. فضیلتهای عقلانی همان است که در عقل نظری زمینه ی ظهور پیدا میکند، در حالی که فضیلتهای اخلاقی به امیال وغرایز مربوط میشود. علاوه بر این دو، فضیلتهای دینی را هم مطرح میکند مثل ایمان، امید و محبت و برای هر کدام نقش و کارکردی تعریف میکند. مثلاً ایمان، عقل را به کمال میرساند و امید، اراده را به کمال میرساند. در عالم، آنچه قابل مشاهده است، حاکمیت قانون است. اما قانون بر چند نوع است که نه در تضاد با یکدیگر، بلکه در هماهنگی با هم هستند. یکی قانون ازلی است که در ذات خداست و بر همه چیز حاکم است. در درجه ی بعد، قانون طبیعی است که از قانون ازلی ریشه گرفته و به ما میگوید غایت هر چیز چیست. آکویناس هم مثل ارسطو غایتگراست. می دانیم که غایت گرایی به این معناست که هر چیز را وقتی توصیف میکنید، غایت آن را هم معین کنید. بعدها در عصر روشنگری این مبنای معرفت شناختی، بویژه در علوم طبیعی، مورد سوال قرار گرفت. حالا این که اگر در توصیف و تبیین قوانین طبیعت هم نتوان به آن تکیه کرد،آیا کنار گذاشتن بحث غایت و کمال در شناخت پدیدههای انسانی و اجتماعی هم درست است یا نه، جای بحث بسیار دارد. به هر حال، بعد از قانون طبیعی، قانون الهی است که شکل کمال نایافتهاش همان است که در عهد عتیق (تورات) و شکل کمال یافتهاش در عهد جدید (انجیل) هست. در مرحله ی بعد، قانون انسانی قرار دارد. انسان برای رسیدن به خیر دنیوی به این قانون نیازمند است.
پرسش مهم این است که در قانون انسانی، قانونگذار کیست؟ خدا یا انسان؟ پاسخ آکویناس این است که خدا از دو طریق ما را از اراده ی خود آگاه میکند: یکی از طریق فرمان الهی که حکم میکند انجام چه چیزی مطلوب و انجام چه چیزی مطلوب نیست. در عین حال (و این راه دوم است) به انسان امکان داده با استفاده از عقل خود، خوب و بد را تشخیص دهد. بر خلاف آگوستین که برای عقل ارج و قرب قائل نیست، نحله ی آکویناسی برای عقل بشر جایگاهی قائل است. البته این به معنای آن نیست که تصور آن ها از عقل با آن چه بعداً به عنوان عقل فارغ از وحی مطرح شد یکسان است. وحی در جای خود و عقل در جای خود. وحی در پرتوافکنی به دنیا و آخرت مربوط میشود و پرتو افکنی عقل، فقط به امور دنیوی محدود میشود.
اساساً تمایزی بین قانون الهی و قانون انسانی و طبیعی از حیث محتوا وجود ندارد. طبیعت، بیان اراده ی خداست و آن دسته از کارهایی که باید انسان انجام دهد، کارهایی هستند که با قوانین طبیعی سازگارند. در همین راستا، در اندیشه ی توماسی، پیدایش دولت و سیاست نتیجه ی گناه نخستین نیست، بلکه ابزار آزاد کردن طبیعت و تمایلات خوب انسانی است و جامعه سیاسی که انسان بخشی از آن است، به او کمک میکند تا هم وسایل آسایش دنیوی خود را پیدا کند و هم طرق رفاه روانی. اقتدار سیاسی صرفاً برای کنترل انسانهای زیاده خواه و متجاوز نیست، بلکه برای این هم هست که به او در دستیابی فضیلت کمک کند. بر همین اساس، شاید انسان بتواند خیر خاص خود را به دست آورد، ولی خیر مشترک را از طریق سیاست و حکومت به دست میآورد. مهم ترین فضیلت غیردینی، عدالت است که خیری است اجتماعی و از طریق سیاست به دست می آید. در جلسه ی بعد، تحول مفهوم انسان در دوره های پس از قرون وسطا را بررسی و مرور خواهیم کرد.