جلسه بیست و سوم
تاریخ: 27/1/92
مکان: مؤسسۀ مطالعات دین و اقتصاد
موضوع بحثی که میخواهیم در ادامهي مباحث «عدالت اجتماعی در جوامع چندفرهنگی» داشته باشیم، ملیت و هویت ملی است چون مسئله ی هویتهای فرهنگی و جوامع چندفرهنگی، به دلایلی که حتماً تا به حال متوجه آن شدهاید، با مسئلهي ملت، ملیت، هویت ملی و ملیگرایی ربط پیدا میکند.
در جامعه ی ما، حداقل از عصر ناصری به بعد و خصوصاً در دوران مشروطه، مفاهیم ملت، ملیت، ارادهی ملی، خواست ملی و مطالبات ملی مطرح بوده است. درباره ی این که ما از ملت چه میفهمیدیم و چه تحولاتی در این مفهوم رخ داده است، مباحث جالبی مطرح شده است که به طور قطع و یقین نمیتوان دربارهی درستی یا نادرستی آن حکم کرد، ولی دوستانی که علاقمند هستند میتوانند به آن مراجعه کنند. به عنوان مثال، این پرسش را مطرح کردهاند که در ادبیات مشروطه خواهی، آیا آنچه که بعداً به عنوان «ملت» در ادبیات سیاسی ما وارد شد با عبارت لاتین (nation) مطابقت دارد یا به معنایی که در ادبیات دینی مطرح بوده یعنی دین و مذهب، فهمیده می شده است. در اثبات و نفی این ادعا بحث های زیادی شده است که می توانید دیدگاه های مختلف ارائه شده را مطالعه کنید.
به هر حال این بحث برای ما از چند جهت اهمیت دارد. یکی دغدغه ای است که بسیاری از دوستان از ابتدا داشتهاند که هرگاه مسئلهی چندفرهنگی پیش میآید در ذهن شان این نگرانی ایجاد میشود که مبادا طرح مسئله ی احترام به جوامع فرهنگی و هویتهای فرهنگی مختلف، باعث خدشهدار شدن مفهوم هویت ملی و پیدایش مخاطراتی برای تمامیت ارضی کشور شود، خصوصاً در بخشی از مباحث که در ارتباط با قومیتها و مذاهبی که به عنوان اقلیت قومی و مذهبی ایران شناحته می شوند. در سیاست روز البته نمیتوان برخی از تحرکات و تحریکات کانونهای قدرت خارج از کشور و یا همسایگان ما و سوء استفاده ها از مطالبات قومی را نادیده گرفت. این که اهمیت دادن به قومیتها باعث نوعی گریز از مرکز میشود یا حتی باعث تجزیه و چندپارگی کشور ما میشود یا خیر، بحثی است که همواره مطرح بوده است و من وجود این مخاطرات را قبول دارم. همه می دانیم که برخی از کشورها هستند که تمایل دارند بخشهایی از کشور ما را جدا کنند و به قلمروهای خودشان ملحق کنند. اما آیا این باید باعث شود که ما به این بهانه مسئلهی وجود و شناسایی هویتهای فرهنگی را نادیده بگیریم؟ عرض بنده از ابتدا تا به حال این بوده است که چنین استدلالی درست نیست. به هر حال در بحث امروز هم کمی دربارهی ملت، ملیت، هویت ملی، ملیگرایی و هم در مورد اینکه ما در بحث خودمان چطور میخواهیم با این مسئله برخورد داشته باشیم و همچنین دربارهی اینکه آیا آن را به اصطلاح رایج امروز یک تهدید میدانیم یا یک فرصت، بحثهایی خواهیم داشت.
دو نگرش نسبت به ملی گرایی
- نگرش جمع گرای رومانتیک
دربارهی ملیگرایی دو نگرش متفاوت وجود دارد و میتوان بحثهای موجود را میتوان در دو نگرش جمعبندی و خلاصه کرد. یک نگرش، نگرش جمعگرای رمانتیک است. در این نگرش، که سابقه و تاریخچهی مفصلتری هم دارد و نگرش کلاسیک ملیگرایی به شمار می رود، «ملت» یک موجودیت اجتماعی است و افراد چیزی نیستند جز این که جزئی از این موجودیت کلی به شمار می روند. یعنی ارزش افراد به این است که عضو یک ملت هستند. برای همین، این مفهوم ملت و مجموعهی آحاد ملت است که اساس سیاستگذاریها و شکل گیری سازمان سیاسی کشور قرار می گیرد. در تاریخ فکری ملیگرایی کلاسیک که خوب نگاه کنیم (که کارهایی خوبی هم در این زمینه انجام شده است) میبینیم که ملیگرایی به دلیل آنکه جامعهي غربی در حال سکولاریزه شدن بوده است، خواسته است در بخشهایی، خلاءهایی که به علت نبود یا غیبت مذهب به وجود آمد را با طرح برخی از مفاهیم پر کند. توجه دارید که مذهب، دین، دینداری و ایمان دینی همواره به عنوان یکی از عوامل مهم پیوندهای مستحکم و انسجامآور در میان جوامع مختلف مطرح بوده است. در طول تاریخ اینطور بوده است و هنوز هم همینطور است. حال طبیعی است وقتی که اجتماعات غربی سکولاریزه شوند، باید خلاءهایی که از این طریق در آنها به وجود میآید با چیزهایی دیگر پر شود. یکی از اینها، ملیت و ملیگرایی بوده است. بنابراین در ادبیات کلاسیک ملیگرایی میبینیم که ملیگرایی به نوعی مذهب تبدیل میشود که از مطالبات مادی معمولی فراتر میرود و حتی صحبت از «روح ملتها» و آرمان های هر ملت میشود. گویی هر ملت خودش آن ملت برگزیدهی خداست و این دیگر صرفاً منحصر به قوم یهود نمیشود. به عنوان مثال، در مقاطعی از تاریخ بریتانیای قرن هجدهم و سپس در قرن نوزدهم، این تفکر در میان ملیگراها شکل یافت که گویی انگلیسیها قوم برگزیدهی خداوند هستند. اینان مشاهده می کردند ملتی هستند که علم دارند، نظم دارند، اقتصاد دارند، بخش بزرگی از دنیا را در آن زمان مستعمرهی خودشان کرده اند و یکی از بزرگترین قدرتهای استعمار در دنیا هستند و جهان بشریت را دارند به سمت خیر و سعادت میبرند. ملتی برگزیدهتر از این چه میخواهد داشته باشد؟ این تفکر بعداً در ملل مختلف شیوع پیدا کرد و نتایج زیانبار آن را هم در قرن بیستم به طور آشکار دیدیم. جنگهای جهانی اول و دوم ناشی از زیادهخواهیها و توهماتی بود که در میان کشورهای اروپایی از ملیگرایی کلاسیک سرچشمه گرفت و فجایعی را به بار آورد که هنوز که هنوز است به عنوان بزرگ ترین لکههای ننگ تاریخ بشریت معاصر مطرح هستند. به همین منوال، حتی نگرش های عالم گرایانه (universalism) که برای گسترش بشردوستی در سطح جهان مطرح میشود هم از طریق همین نگرش ناسیونالیستی مطرح میشود. یعنی میگویند که از طریق خدمت به ملتهایشان به بشریت کمک میکنند.
در این نگرش، مبنای این که چرا هر ملتی میتواند حکومت تشکیل دهند این است که میگویند ملتها «حق» تشکیل حکومت دارند و می توان افراد یک ملت را ملزم کرد که از آن حکومت تبعیت کنند و به فرمانبرداری از آن حکومت متعهد شوند، چراکه ملتها هر یک سرنوشتی دارند و ملتها هستند که باید برای تحقق سرنوشت مقدّری که برایشان در نظر گرفته شده تلاش کنند. این گونه بحثها در قالب منظومهای از ارزشها مطرح می شود تا در اخلاق اجتماعی، به عنوان ارزشهای مرجع مورد استفاده قرار گیرد.
این نگرش به ملیت و ملیگرایی و این نوع نگاه به ملیت و این نوع ملیگرایی، در عین حال که نقاط قوتی دارد و نباید از آن نقاط قوت غافل بود، ضعفهای متعددی هم دارد. ضعف منطقی آن این است که ما اساساً نمیتوانیم یک مرزبندی دقیق بین ملتها متصور شویم. به خصوص از نیمهی قرن بیستم به این سو، که مهاجرتهای گسترده همواره رو به افزایش بوده است، دیگر ادعای یکسان بودن هویت ملی در درون مرزهای کشور به هیچوجه قابل دفاع نیست. مشکل بزرگ تر دیگر این طرز تفکر و نگرش این است که حاوی یک نوع «خودبرتربینی» و قومگرایی است که در مناسبات بین المللی به «اروپامحوری» (eurocentrism) میانجامد. طبیعتاً هر ملتی خود را ملت برگزیده بداند و بر این اساس سرمایههای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگیاش را برای پیشبرد اهداف کشوری که در آن زندگی میکنند به کار گیرد، زمینه را برای بروز نوعی خودبرتربینی نسبت به دیگر ملل فراهم می کند. این نگرش فجایعی را به وجود آورد مانند آنچه در مسئلهی هولوکاست، در مستعمرات، آنچه که در جنگهای متعددی که تا همین چند سال پیش شاهد بودیم و خود ما هشت سال قربانی آن شدیم و هنوز هم در منطقه ما این منازعات ادامه دارد، مشاهده می کنیم که چطور مورد سوءاستفاده قرار میگیرد. به عنوان مثال، بحثی که امروزه در اوکراین مطرح است بر همین اساس در حال شکلگیری است و گویی که نوعی از قبیلهگرایی نوین، با عناوین دیگر، زنده شده است. قبل از این هم در جنگهای بالکان و فجایعی که در بوسنی و هرزگوین و بعدها در جاهای دیگر مثل کوزوو و در مناطق مختلف اروپای مرکزی اتفاق افتاد، پیامدهای این نگرش را دیدیم. همین طور فجایعی که امروزه حتی در بسیاری از کشورهای افریقایی شاهد هستیم، فجایعی که در جنوب شرقی آسیا اتفاق افتاده است، در اشغال عراق و افغانستان و در گوآنتانامو یا در ابوغریب دیدهایم، همه برخاسته از این میل خودبرتربینی است که در میان اقوام وجود دارد. باید انصاف داد که تلاش چندفرهنگگراها، تلاش طرفداران صلح و فعالان صلح طلبی در غرب باعث شده که در مقابل آن صدای مسلط در رسانهها و در میان سیاستمداران که این خودبرتربینی را تشویق میکند، احترام به دیگر ملتها هم تا حد زیادی مطرح باشد. اما این که غلبه با کدام نگاه است را در بزنگاههای تاریخی باید سنجید. در بزنگاههای تاریخی میبینیم هنوز هم آن صدایی که بلندتر به گوش میرسد، صدای تفوق طلبان و خودبرتربینانی است که ملت و نژاد و تمدن خودشان را برتر میشمارند. من بیشتر از این بحث را باز نمیکنم. دوستان علاقمند در این زمینه میتوانند به آثار ادوارد سعید و دیگران در این زمینه مراجعه کنند و بحثهایی خوبی که در این زمینه مطرح شده است را ملاحظه کنند.
- نگرش فردگرای لیبرال
نگرش دیگر که نگرش «فردگرای لیبرال» دربارهی ملیگرایی است میگوید چون مشروعیت حکومت بر رضایت ضمنی یا صریح شهروندان استوار است، و چون افراد تمام یا بخشی از هویت خودشان را به عنوان عضویت در یک ملت میشناسند، همانطور که در مورد فرد میگوییم نسبت به تعیین سرنوشت خود «حق» دارد، حق ملی تعیین سرنوشت برای ملتها هم متصور است. این مبنای اصلی است که این نگرش دارد.
اخیراً تحت تأثیر بحثهایی که جامعهگراها مطرح کردهاند و بر اهمیت مسئلهی وابستگی هویت فرد به بافتار فرهنگی و اجتماعی جامعه ای که در آن زندگی میکند و مکان و زمانی که به آن تعلق دارد تأکید می کنند، این بحث را هم اضافه کردهاند که میگویند افراد موجوداتی بافتاری و وابستهی به بافتار هستند و عضویت در گروههای اجتماعی، که گروه اجتماعی ملت شاید اگر مهمترین نباشد یکی از مهمترین این گروههای اجتماعی به شمار می رود، حق فرد است و این حق باید محترم شمرده شود. بنابراین احترام به حقوق فردی، به احترام به حق تعیین سرنوشت ملی منجر میشود. این چیزی است که باعث اتصال حقوق فردی به حقوق ملی میشود.
انتقاداتی به این دیدگاه وارد شده است که در جای خود باید مورد ارزیابی قرار گیرد، اما نکتهی مهمی که ما با آن در بحثهای خودمان سروکار داریم این است که به لحاظ منطقی، داشتن حق تعیین سرنوشت برای یک ملت به خودی خود به حق انحصاری دربارهی قلمرویی که در آن زندگی میکنند منجر نمیشود. این نگرش، این نقطه ی ضعف را دارد. یعنی حق برای تعیین سرنوشت ملت قابل توجیه است، اما اینکه این ملت حق انحصاری برای استفاده از این قلمرو را دارد را از این بحث نمیتوان استنتاج کرد. این ضعف مهمی است که این دیدگاه دارد. ضعفهای دیگری را هم برای این دیدگاه مطرح کردهاند. از جمله این که این نگرش به دلیل آن که بیش از اندازه بر وضعیت حال متمرکز است، به این مسئله که عضویت در یک ملت نوعی سابقهی تاریخی و نوعی پیوند با گذشته را هم لازم دارد و آن را ضروری میکند توجه کافی ندارد و فقط در رابطه با وضعیت کنونی افراد بحث میکند، در حالی که هویت ملی نوعی میراث گذشته است. نقد دیگری را هم مطرح کردهاند که میگویند به همین دلیل، این نگرش، ظرفیت زیادی برای ارائهی برنامه درباره ی این که برای آینده چه کار باید کرد تا این هویت ملی حفظ شود ندارد. اینها بحثهایی است که دوستان میتوانند به طور تخصصی وارد آن شوند.
ملیت به مثابه کشور
اما نگاهی داشته باشیم به اینکه به مقوله ی ملت و ملیت چگونه نگاه می شود. یک راه این است که بگوییم اساساً ملت یک پدیدهی سیاسی است. بعد از جنگ جهانی اول و به خصوص بعد از جنگ جهانی دوم و شکست «جامعهی ملل» که بعداً که «سازمان ملل متحد» از آن به وجود آمد، عملاً کشورها و دولتها را به عنوان ملت تعیین کردند. یعنی دولتها، نمایندهی ملتها شدند. بنابراین گفتند «سازمان ملل» و قبل از آن هم میگفتند «جامعهي ملل» و نگفتند «سازمان کشورها» یا «جامعهی کشورها» یا «جامعهی دول». بنابراین چنین مطرح شد که زمانی که مسئلهی ملت را مطرح میکنیم، این به معنای همان کشور است. این یک نگاه و یک دیدگاه است. در پشت این دیدگاه چه چیز نهفته است؟ این که هر کشور یک ملت و فقط یک ملت دارد؛ یک ملت واحد. این چیزی است که در پس این ایده نهفته است. در زمان ما کمتر کشوری است که بتواند ادعا کند که فقط دارای یک ملت به این معناست، یعنی فقط یک هویت ملی را در چارچوب مرزهای خود دارد. برخی کشورها رسماً چندملیتی بودند و هستند. به عنوان مثال، اتحاد جماهیر شوروری از زمان تشکیل تا زمان سقوط هیچگاه ادعای اینکه یک ملت دارد، نداشته است و مسئلهی چندملیتی بودن خود را مطرح کرده است. همچنین، برخی کشورهای دیگر در قارهی اروپا و امریکا و افریقا و همچنین در آسیا، به چند ملیتی بودن خود اذعان دارند. دلیلی ندارد که آنها را یک ملت بدانند. این که ملیت را بر مبنای نژاد، زبان یا دین مشترک مطرح میکنند، بحثهایی است که در جای خود میتواند مطرح شود، ولی به هر حال به چندملیتی بودن خود اذعان دارند. مشکل این است که وقتی شما تصور کنید که یک کشور فقط یک ملت دارد، باعث میشود اصلاً توجهی به تنوع و تعدد درونی کشورها نشود. شما برای همین میبینید که به دنبال این نگرش، سیاستهای یکسان ساز (assimilatory) بسیار زیاد بوده است. وقتی فردی تقاضای تابعیت ایالات متحده امریکا داشته میگفتند اینجا یک «دیگ همجوش» (melting pot) است که گروهها و ملل مختلف به اینجا میآیند، اما پس از ورود آنقدر با هم میجوشند و با هم رابطه دارند و آنقدر ارزشهای فرهنگی امریکایی بر آنها مسلط میشود که مهاجران عملاً هویتهایی را که داشتند را نادیده میگیرند و با هویت واحد ملی امریکایی شناخته میشوند. از مهاجرین انتظار میرفت و میرود به ارزشهای امریکایی پایبند باشند. این باعث بیتوجهی به مسئلهی تنوع فرهنگی میشود. این یک نگاه به ملیت است.
ملیت به مثابه جامعه فرهنگی
نگاه دیگر آن است که به ملت به عنوان جامعهی فرهنگی نگریسته شود که ما هم در بحث مان سعی میکنیم به این شیوه نگاه کنیم. محور بحث طرفداران این رهیافت این است که در حالی که آن نگاه سیاسیمحور و دولتمحور و حکومتمحور، نشاندهندهی وضعیت ملتهایی است که ملتسازی شان از بالا به پایین صورت گرفته است، در مورد ملل فرهنگی این روند از پایین به بالا صورت میگیرد، یعنی ابتدا جامعه شکل گرفته و سپس به حکومت و دولت و کشور منجر میشود. اشکالی که در خوانش ابتدایی و رایج این نگرش به ملیت وجود دارد این است که آن را به برخی مظاهر فرهنگی مثل زبان منحصر میکند و باورها یا آنچه که ما به طور جامعتر با عنوان «الگوهای زیستی» مطرح کردیم را مورد توجه قرار نمیدهد. توجه داشته باشید چنانچه این نگاه به ملت به عنوان جامعهی فرهنگی براساس احترام دوجانبه و چندجانبه میان جوامع و برخاسته از یک درک ارتباطی باشد، به معنای به رسمیت شناختن هویتهای فرهنگی مختلف است. اینجا دیگر اصلاً مسئلهی اقلیت و اکثریت مطرح نیست و دیگر مهم نیست که کدام جامعهی فرهنگی اقلیت و کدام اکثریت دارد و ارزش یک جامعه ی فرهنگی به این که جمعیت بیشتری در یک کشور دارد نیست، بلکه بدون این که بخواهیم وارد ارزشگذاری کمی و کیفی شویم، مهم است آن است که در یک درک ارتباطی، همهی جوامع فرهنگی حق حفظ و حراست و تلاش برای تداوم هویت فرهنگی خودشان را خواهند داشت. این بحثی است که از ابتدای این سلسله جلسات تابه حال داشتیم.
در نتیجه، حتی اگر یک ملت را به عنوان مجموعه ی افرادی مطرح کنیم که در یک قلمروی ارضی و جغرافیایی محصورند، میتوانیم تصور کنیم و میتوانیم بپذیریم که در هر ملت می تواند جوامع فرهنگی گوناگونی وجود داشته باشد و هر جامعهی فرهنگی به الگو یا الگوهای زیستی معینی تعلق خاطر داشته باشد و در عین حال این جوامع فرهنگی در سطح ملی اشتراکاتی داشته باشند. این اشتراکات میتواند اعم از زبان باشد یا حتی میتواند اقوامی باشند که چندزبانه هستند که یک زبان رسمی یا مشترک را به عنوان زبان ملی میپذیرند، میتواند دین یا مذهب باشد، می تواند قومیت باشد، یا هر چیز دیگر. هر گاه ما دربارهی ایران صحبت میکنیم، در رابطه با جوامع فرهنگی درون آن، به سه نوع جامعهی فرهنگی توجه داریم: جامعهی فرهنگی مبتنی بر قومیت، جامعهی فرهنگی مبتنی بر دین و جامعهي فرهنگی مبتنی بر مذهب. این سه نوع، انواع برجستهتر جوامع چندفرهنگی در کشور ما هستند.
ملیت به مثابه ذهنیت جمعی
یک نگرش دیگر به ملیت آن است که ملیت را به عنوان یک تجربهی ذهنی جمعی مطرح میکند. یعنی آنچه ما را به عنوان یک ملت جمع میکند نه ملاکها و معیارها و ویژگیها و ارزشهای عینی قابل لمس و مادی است که بتوان آنها را احصاء کرد، بلکه آن ذهنیت جمعی است که در میان ما شکل گرفته است. به بیان دیگر، ملیت تصوری است که ما از خودمان به عنوان یک مجموعه داریم. این به معنای خیالپردازی نیست، بلکه به این معناست که ما در ذهن خود از ایران و ایرانی بودن تصوری داریم که باعث میشود آن را به عنوان ملیت مطرح کنیم.
نقدی که به این نگاه وارد شده این است که درست است که این میتواند در ذهن شکل بگیرد، اما نمیتواند فقط در ذهن من به عنوان یک نفر شکل بگیرد. باید حتماً یک ذهنیت مشترک وجود باشد یعنی چیزی که جمعیت زیادی نسبت به آن اشتراک ذهنی داشته باشند. نکتهی دیگر اینکه این ذهنیت تابع ارادهی من و شما نیست. یعنی ملیت چیزی نیست که ما برای به وجود آوردن یا از بین بردن آن تصمیم بگیریم. چنانکه میدانید، حتی تغییر ملیت به آن شکل حقوقی و قانونی که مطرح است هم تابع اراده نیست، مگر این که فرآیند خاصی را طی کند. به عنوان مثال اگر بنده به عنوان یک ایرانی به کشور افغانستان بروم، در بدو ورود به آنجا پذیرفتهام که تابع قوانین آنجا باشم. این طور نیست که مثلاً من بگویم چون در کشور خودم اینطور رانندگی میکنم اینجا هم دوست دارم همانطور رفتار کنم. از طرف دیگر اینطور هم نیست که فرد مهاجر ضرورتا بخواهد ملیت خود را عوض کند. این کار به طی یک فرآیند از سوی کشور میزبان و تأیید تعهداتی از سوی فرد متقاضی تابعیت جدید دارد. به این مسئله باید توجه داشت که ملتها پدیدههایی جمعی هستند نه فردی. همچنین، ملیت مفهومی است که از گذشته به ارث رسیده است، یعنی مفهومی است که تاریخ دارد، تاریخمند است، سابقه دارد و فیالبداهه به وجود نمیآید.
فکر میکنم این کلام از ارنست رنان باشد که تداوم و احترام به گذشته، جزو عناصر ذاتی ملیت است. ملت یک روح است که از دو جزء تشکیل شده است: یکی ریشه در گذشته دارد و دیگری در حال. اشتراک در میراثی غنی از خاطرات، خاطرات مشترک، و توافقی واقعی در میل به هم زیستی و بهرهگیری حداکثری از آن میراث گذشته. این چیزی است که به عنوان عنصر ذاتی ملیت در نظر گرفته شده است.
ملیت به مثابه قومیت
یک نگرش دیگر این است که ما ملیت را به مثابه قومیت بشناسیم، نمیگویم نژاد بلکه میگویم قومیت که مفهومی فراتر را در بر میگیرد و آن این است که ملتها وقتی احساس تعلق به یک ملیت برایشان به وجود میآيد که نسبت به اشتراک قومی هویتهای قومی میان خودشان به خودآگاهی برسند. اگر بر این اساس نگاه کنید، یک ملت- کشور به لحاظ قومی و قومیتی همگن و یکسان شمرده میشوند. در عین حال این نگرش مزیتی دارد که ما را متوجه ویژگیهای حیاتی جوامع میکند و به این ویژگیهای حیاتی بها میدهد. به عنوان مثال این که هویت ملی شما مادرزادی است و شما تصمیم نگرفته اید که ایرانی باشید. عرض کردم که مهاجرت قاعده نیست، بلکه استثناست. قاعده این است که شما تصمیم نگرفتید که در ایران به دنیا بیایید. شما اینجا به دنیا آمدید، بنابراین ایرانی بودن چیزی نبوده که شما اختیار کرده باشید، بلکه عملاً آن را به ارث برده اید؛ یا حس خویشاوندی با دیگر اعضای یک ملت، نوعی پیوند و پیوستگی با اعضای دیگر ملت که شما احساس میکنید؛ یا تأکید بر میراث و آداب و سنن گذشته که به دست شما رسیده است؛ یا احساس تعهدی که شما ممکن است نسبت به نیاکانتان داشته باشید. این ها میتواند از مزایای این نگرش به ملیت باشد.
باید توجه داشت که هویتهای قومی و مرزهای آن، طوری که بتواند کاملاً آنها را از هم مجزا کند معمولاً امکانپذیر نیست و نمیتوانیم بگوییم یک کشور یا حتی فقط یک ملت در این منطقهی جغرافیایی خاص زندگی میکنند. همین امر هم باعث ایجاد مناقشات مختلف در این باب شده است که آیا این قوم حق مالکیت بر این قطعه از زمین را دارد یا قومی دیگر. اگر این قوم باشد، اقوام دیگر باید چه کار کنند. این بحثی است که همواره مناقشه برانگیز بوده است. شاید بتوان گفت که یک پیوستگی شایان توجه میان ملیت و قومیت هست، اما باید توجه داشت که این ضرورتاً به معنای یکی بودن هویت ملی و هویت قومی نیست.
نکتهی مهمی که در بحث ارادی بودن یا غیر ارادی بودن هویت ملی که پیش از این خدمتتان مطرح کردم وجود دارد و آن اینکه همانطور که عرض کردم شما اراده نمیکنید که ایرانی باشید، بلکه ایرانی به دنیا میآیید. موضوعی در این بحث قابل تأمل است و به نظرم تا حدود زیادی هم درست است و آن این که هویت ملی و تعلق به یک ملت و در نتیجه، ملیگرایی ای که بر این اساس بخواهد شکل بگیرد نمیتواند دارای ارزش اخلاقی باشد. چرا؟ چون ارزش اخلاقی را به عملی نسبت میدهیم که در انجام دادن یا انجام ندادن آن اختیار داشته باشیم. برای عملی که شما در انجام یا عدم انجام آن اراده نداشته باشید ارزش اخلاقی نمیتوان متصور شد. به عنوان مثال، در قالب یک مزاح رایج گفته میشود که فلسفهی این که چرا خواب مومن عبادت دانسته شده این است که زمانی که انسان خواب است، آزارش به دیگران نمیرسد! در این مطلب در عین اینکه در قالب یک شوخی مطرح میشود، یک واقعیت هم نهفته است و آن اینکه شما در آن زمان آدم بیآزاری هستید و خود صفت بیآزار بودن قابل تحسین است. ولی شما وقتی خواب هستید و آزارتان به کسی نمیرسد کسی نمیگوید که آفرین! الان یک عمل اخلاقی خوب انجام میدهید و کارتان به لحاظ اخلاقی ارزشمند است. واقعیت این است که شما عملاً امکان آزار رساندن ندارید و ارادهای پشت سر این خصلت اخلاقی وجود ندارد و آن را دارای این ویژگی نمیکند که برای شما به عنوان یک خصلت اخلاقی شمرده شود. یا فرض کنید زمانی که در یک منازعه و مشاجره دست و پای شما با طناب بسته باشند، نمی گویند آفرین! ایشان آدم بسیار خوبی است چون در این دعوا دست روی کسی بلند نکرد! واقعیت این است که او نمیتوانست وشاید چنانچه میتوانست، این کار را انجام میداد. در مباحث عرفانی و اخلاقی هم این بحث بارها گفته و شنیده شده است. در این زمینه از بزرگی نقل میکردند که آیا به بنده و شما قدرت فرعون داده شد و ظلم فرعونی به دیگران نکردیم، یا اینکه ما اصلاً امکان این کار را نداشتیم؟ چه بسا اگر ما چنین قدرتی را داشته باشیم مثل فرعون و نمرود و بسیاری از ظالمان دیگر تاریخ رفتار کنیم. اگر درباره ی فردی که تمکن مالی زیادی ندارد بگویند فلانی بسیار آدم سادهزیستی است، این امر برای او ارزش اخلاقی شمرده نمیشود، چون اگر میخواست هم فراتر از این نمیتوانست برود، چون امکانش را نداشت. پس یک عمل زمانی ارزش شمرده میشود که شما بتوانید کاری را انجام دهید اما انجامش ندهید. ارزش تقوا هم به همین امر است. یعنی شما امکان اعمال ظلم یا امکان انجام عمل زشت را دارید ولی انجام ندهید.
در مورد ملیت هم اینگونه است، یعنی باید دید آیا شما اصلاً امکان این را داشتید که غیرایرانی باشید؟ در نتیجه، آیا شما می توانید برای نفس ایرانی بودن یک ارزش اخلاقی قائل باشید؟ این بحثی است که علمای اخلاق در این رابطه مطرح کردهاند و قابل تأمل هم هست. بنابراین ملیتگرایی فینفسه برای اینکه به عنوان یک الگوی سیاسی بتواند مورد استفاده قرار گیرد ظرفیتهای محدودی دارد و در بسیاری از موارد اصلاً ساکت است. این اصلاً به معنای بیارزش بودنش نیست، بلکه به معنای آن است که ظرفیتهای خیلی محدودی دارد. در پاسخ به این پرسش که آیا می توانیم انتظار داشته باشیم ملیگرایی و ناسیونالیسم به عنوان یک مکتب سیاسی در کشور برای زمینهدهی در سیاستگذاری های دولت رفاه راهگشا باشد و اینکه مثلاً فرآیندهای تصمیمگیری سیاسی برای آن چگونه باید باشد، باید عرض کنم که ملیگرایی در این زمینه توانمندی محدود و معینی دارد که خواهیم دید چیست.
ملیت به مثابه محصول مدرنیته
یک نگرش دیگر به مسئلهی ملیت این است که ملیت را محصول مدرنیته بدانیم؛ یعنی ملتها پدیده هایی هستند که در دوران مدرن به وجود آمدند و نیازهای یک اجتماع مدرن براساس مفهوم ملیت میتوانست برآورده شود. ملتها به خودی خود هیچ اصالتی ندارند و اصیل نیستند، اما کارکردهای اجتماعی و سیاسی ای دارند که وجودشان برای انسان مدرن گریزناپذیر است، مثل نیازهای کارکردی آن در حوزهي اقتصاد مدرن، نیازهای احساسی و عاطفی مردمان مدرن که ملیت آن را برآورده میکند، و نیز نیازهای تاکتیکی سیاستمداران مدرن مانند زمانی که میخواهند به عنوان مثال در زمان جنگ ها، بحرانها یا حتی در زمان تبلیغات انتخاباتی یا در هر زمینهی دیگر، بسیج ملی انجام دهند. در دوران پیشامدرن تفاوت های زبانی خیلی مسئلهی زیادی را به وجود نمیآورد. هر ملتی زبان خودش را داشت و حداکثر مراودهای که ملتها میخواستند با هم داشته باشند در مورد داد و ستد بود که در این زمینه شما هنوز هم زمانی که به یک کشور دیگر وارد شوید، اگر زبان رایج آن کشور را هم ندانید، بالاخره با زبان اشاره منظورتان را می فهمانید و البته ممکن است سرتان کلاه هم برود! اما به هر حال این معامله انجام میشود و زبان معاملات معمولاً در سطح بسیار بسیار ابتدایی صورت میگیرد، یعنی گاه با ردوبدل شدن چهار کلمه این معامله صورت میگیرد. اما در یک اجتماع مدرن، وجود زبان مشترک یک ضرورت است، چراکه وجود یک نظام تعلیم و تربیت مشترک مطرح می شود و قرار است از این نظام تعلیم و تربیت مشترک و استاندارد، نیرو و منابع انسانیای تأمین شود که بتواند در سازوکارهای اقتصاد مدرن مورد استفاده قرار گیرد. در اینجا مسئلهی ملیت یک اهمیت خاص پیدا میکند.
مدرنیته به مثابه محصول ملیت
یک نگرش هم عکس دیدگاه بالا را مطرح می کند، یعنی میگوید مدرنیته محصول ملیت است. ملتها خواستهاند چیزی به وجود آید که بتوانند از آن به عنوان یک ابزار برای توسعه و پیشرفت استفاده کنند که همانا مدرنیته است. مدرنیته محصول ملیت است به این معنا که شکلگیری ملتها، راه را برای شکلگیری مدرنیته هموار ساختهاند. ما این بحث را خصوصاً در مورد منطقهی جغرافیایی خودمان زیاد دیدهایم و زیاد مطرح شده است. یعنی زمانی که ما خواستیم وارد دنیای مدرن شویم، مفهوم ملیت به خصوص مطابق آن نگرش اولی که مطرح شد، یعنی نگرش کلاسیک، در کشورهای منطقهی ما به تدریج شکل گرفته است. به عنوان مثال، زمانی که فروپاشی دولت عثمانی اتفاق افتاد، شروع به ملتسازی کردند و امت عثمانی تبدیل شد به ملت عراق، ملت سوریه، ملت ترکیه، ملت مصر، ملت حجاز و دیگر کشورهایی که در منطقه تشکیل شد. در مورد ایران هم بحثهایی که خصوصاً در دوران رضاخان با تأکید بر تاریخ ایران باستان مطرح شد و آن نوع ملیگرایی که آن زمان رایج شد با همین هدف بود، یعنی نوعی ملتسازی که راه را برای مدرنیزاسیون کشور هموار میکند که البته عرض کردم محدودیتها خطراتی را هم در پی داشت.
اتفاقاً وقتی با دقت به تاریخ نگاه کنیم، میبینیم که زمزمهها و نطفههای اولیهی نگرش تجدیدنظر طلبانه دربارهی ملتگرایی در همان زمان رضاخان به تدریج شکل میگیرد و پس از شهریور 1320 به اوج خود میرسد که نقطهی عطف آن را در مبارزات ملی شدن صنعت نفت سراغ داریم. آنجا دیگر نگاه ملیگرایانه و ناسیونالیستی رضاخانی خیلی مطرح نیست، چراکه آن دیدگاه به عنوان یک مکتب شکستخورده مطرح است. به جایش، آن نگاه دومی که عرض کردم، یعنی نگاه فردگرایانه لیبرال یا چیزی شبیه به آن است که غلبه پیدا میکند. بنابراین، در آنجا دیگر صحبت از ایران باستان پرستی و این جور چیزها نیست، بلکه صحبت از ملت ایران است که حق تعیین سرنوشت خود را دارد، چراکه هر فرد حق تعیین سرنوشت خود را دارد (همان بحثی که در ابتدای جلسه به آن پرداخته شد) و بر این اساس، نسبت به تولید و فروش نفت که ثروت ملی یک کشور و ملت محسوب میشود بایستی خودش تصمیم بگیرد. پس یک تغییر نگرش به این شکل را در تجربه ی تاریخی خودمان داریم. در این زمان خیلی این بحث را داریم که چطور میشود مصدق در زمان رضاخان یک فرد ناراضی محسوب میشود؟ او یک ملیگراست، رضا شاه هم ملیگراست. پس دلیل این تفاوت بسیار زیادی که در این میان وجود دارد چیست؟ شاید منشأ این اختلافات، تفاوت نگاه و فهمی است که نسبت به ملیگرایی دارند.
زمانی که از نقطه نظر تاریخی به این موضوع نگریسته میشود، به خصوص در کارهایی خوبی که در مورد انگلستان، آلمان، فرانسه و ایالات متحده امریکا انجام شده، بررسیها نشان میدهد که مرزبندی بین عوام و خواص که مربوط به جامعهی پیشامدرن است با شکلگیری مفهوم هویت ملی از بین میرود و گویی همه خواص میشوند و دیگر عوام و خواص نداریم. یعنی نخبگان خصوصیتی ندارند تا فقط به آنها توجه شود و عامه مردم نامحرمانی به حساب نمی آیند که از آنچه در کشورشان می گذرد بی خبر گذاشته شوند. این تحولی است که در این دوران به وجود میآید. به تعبیر دیگر، مسئلهی هویت ملی بیشتر مسئلهی کرامت عام و جهانشمول انسان در یک اجتماع را تغییر شکل میدهد و متحول میکند. این هم یک نگرش نسبت به مدرنیته است. حالا برگردیم به بحث خودمان.
هویت ملی ما
مسئله ای که از ابتدای این سلسله درسگفتارها تا به حال به آن اشاره شده است و اینجا بیشتر روی آن تأکید دارم (و البته باید بعداً که به صورت مکتوب درآمد به طور مفصلتر به آن پرداخته شود و بنده اینجا فقط به طور خلاصه آن را مطرح میکنم)، این است که هویت ملی مشترک ما ایرانیان که میتوانیم از آن به عنوان ملیت ایرانی نام ببریم، حداقل دو عنصر مشترک مهم دارد (نمیخواهم بگویم فقط این دو عنصر را دارد، ولی این دو عنصر بنیادین در آن وجود دارد): یکی عنصر ایرانیت است و دیگری عنصر خداباوری و دینباوری است که با عنوان این عنصر دوم، نمیخواهم در آن به مذهب و دین معینی اشاره کنم و منظور من تمام ادیان و مذاهبی است که در این سرزمین رایج است. عنصر ایرانیت همان عنصری است که آن پیوستگی تاریخی را برای ما ایجاد کرده است؛ ما حداقل 3000 سال است که در این محدودهی جغرافیایی –که البته با گذشت سالیان تغییراتی از نظر بزرگتر یا کوچکتر شدن مساحت داشته است- به عنوان ایرانی در کنار هم زندگی کردهایم. حتی در مورد اقوامی که ما معمولاً کمی نسبت به امکان به وجود آمدن نیروهای گریز از مرکز در آنها آنها نگرانیم (که در جای خود باید دربارهی آن بحث شود که چرا چنین ظرفیتهایی به وجود آمده و اینکه چقدر ما مقصریم و تا چه اندازه تحریکهایی که از خارج از مرزها صورت میگیرد در شکلگیری این نیروهای گریز از مرکز مؤثر هستند)، به عنوان مثال قومیتی مثل کردها، خود را ایرانی میدانند، تا حدی که درباره اصالت شان ادعایی بیش از دیگران هم دارند. عنصر دیگر، دینباوری یا خداباوری است با هر قرائتی که میخواهد از طرف افراد صورت بگیرد. این چیزی است که مطالعات میدانی هم آن را تأیید می کند. البته ظرف ده سال گذشته چیز قابل ملاحظهای برای استناد به آن در این زمینه نداریم، اما حداقل آنچه از سال 1380 به عنوان پیمایش ملی نسبت به ارزشها و نگرشها انجام شد، نشاندهندهی آن است که نوعی خداباوری، نوعی دینباوری و نوعی تعلق دینی در میان مردم ایران وجود دارد، با هر عنوان که میخواهد باشد: زرتشتی، مسلمان، کلیمی، مسیحی، سنّی، شیعه، اهل تصوف و از هر فرقهای که یافت می شود. در اکثریت ما ایرانیان، نوعی پذیرش و نوعی خداباوری تجلی دارد. عرض کردم که ملیگرایی به خودی خود برای شکلدهی به سیاستگذاریها کافی نیست و از این لحاظ نمیتوانیم به عنوان یک مکتب کامل به آن تکیه کنیم، اما در هر حال ما را به یک هویت ملی توجه میدهد؛ هویت ملیای که سرمایهای است که می تواند برای شکلگیری یک اجماع همپوش میان جوامع مختلف فرهنگی که در این سرزمین زندگی میکنند، مورد استفاده قرار گیرد. به این دلیل که شما برای اینکه اجماعی داشته باشید باید مشترکاتی داشته باشید که در مورد آن خیلی مناقشهای وجود نداشته باشد. اگر ما بتوانیم این را با مطالعات میدانی، نظرسنجیها و تحقیقاتی که میکنیم بیابیم، بپذیریم و بتوانیم هنوز این ادعا را داشته باشیم که مردمی که در این سرزمین و در درون مرزهای ایران زندگی میکنند در مورد این دو عنصر و در مورد هویت ملی خودشان میتوانند اشتراک نظر داشته باشند، این میتواند به عنوان یک سرمایهی مهم مد نظر قرار گیرد. سوال این است که آیا این سرمایهای است که در همهی کشورها موجود است؟ پاسخ این است که خیر. بارها عرض کردهام که برخی از کشورها، به عنوان مثال کشورهایی که پس از فروپاشی امپراطوری عثمانی در منطقه شکل گرفته است، هویتهای فراملی یا هویتهای فروملی خیلی اهمیت بیشتری دارند و چشمگیرترند تا هویتهای ملی. به عنوان مثال، هویت فراملی عرب بودن یا عربیّت، ویژگیای است که آدمها را در این منطقه به هم پیوند میدهد. بعد از آن هویتهای فروملی است. شما فرض کنید در لبنان، در هر از یک شهرهای متفاوت آن مثل بعلبک، طرابلس، صور یا صیدا یا هر یک از شهرهای دیگر آن بروید، هر یک هویتی به شما ارائه میدهد و با توجه به اینکه مرزبندیهایی بین کشورها بعدها صورت گرفت، هویت لبنانی در درجه پس از آن قرار می گیرد. همین مطلب را در مورد کشورهای شمال افریقا در نظر بگیرید. بخش زیادی از جنگهایی که به وجود میآید به این خاطر است که کشورهایی که به وجود آمدند حاصل قراردادهایی است که بیشترین نقش در تشکیل آنها را انگلیس و فرانسه داشتند. این مرزها با خطوطی به وجود آمد که با خطکش روی نقشهها کشیده و تعیین شد. معمولاً اینها مرزهای مشخص و از لحاظ تاریخی باسابقه نبودهاند و همینها باعث مناقشه شده است. حالا بخشی از قومیتها در این طرف مرز و بخش دیگر آنها در طرف دیگر مرزها قرار گرفته اند. همین اتفاق در مورد تحولات بعدی که به عنوان مثال در منطقهی خودمان وجود داشته است اتفاق افتاده است. حتی در مورد هند و پاکستان هم همینطور است و مناقشاتی که هنوز هم وجود دارد به این دلیل است که این دو کشور به طور مصنوعی به وجود آمدهاند.
مشکل اساسی که با مسئلهی ملیت داریم این است که اگر بخواهیم ملیگرایی را با یکی از عناصر اساسی آن یعنی وابستگی به قلمروی خاص جغرافیایی و محصور بودن در مرزهای سیاسی خاص تعریف کنیم، میتواند مشکلات و معضلاتی را به وجود آورد و باعث مناقشات حل ناپذیر شود. گفتیم که در ایران جوامع فرهنگی مختلف داریم، اما میخواهیم سازوکاری پیدا کنیم که از طریق آن به این جوامع مختلف، در عین به رسمیت شناخته شدن هویتشان به عنوان یک ملت یا به تعبیر دقیقتر به عنوان یک جامعهی فرهنگی، نوعی خودمختاری بدهیم و تا حداقل در زمینههایی بتوانند در مورد امورات خودشان، خودشان تصمیم بگیرند. مشکل این است که ما با آن عامل سرزمینی چه کار باید بکنیم؟ علت این دغدغهی واقعی و به یک معنا درست اما نه لاینحل یعنی خطر تجزیهی کشور به دنبال به رسمیت شناخته شدن قومیتها و جوامع فرهنگی مختلف، عامل سرزمینی است. اگر شما توانستید راه حلی پیدا کنید که این عامل سرزمینی در آن حذف شد، این گونه مشکلات بزرگ هم دیگر به وجود نمیآید و آن مناقشات و آن پاکسازیهای نژادی که در طول تاریخ دیدیم، آن جنگها، آن نزاعها و آن کشمکشها و رقابتهای ناسالم یا رخت میبندد یا به حداقل ممکن میرسد. در این مورد انشاءالله در جلسهی آینده بحث خواهیم کرد که الگویی به خصوص از تجزیهی امپراطوری اتریش- مجارستان به بعد به وجود آمد به عنوان الگوی خودمختاری یا خودگردانی فرهنگی که این عامل سرزمینی را ندارد و در جلسهی آینده در مورد آن بحث خواهیم کرد و بعد از آن هم در جلسهی پایانی ما این سلسله درسگفتارها، کمی در مورد مدل اجماع همپوش صحبت خواهیم کرد و اینکه آیا با تمام این مباحثی که در این بیست و چند جلسه داشتیم آیا میتوانیم به یک الگوی پیشنهادی در رابطه با پاسخگویی به آن پرسشی که در جلسهی اول مطرح شد برسیم یا خیر: آیا میتوانیم در عین محترم شمردن و در عین احترام و به رسمیت شناختن تعدد و تنوع فرهنگی راه حلی پیدا کنیم که جوامع مختلف فرهنگی در عین حفظ هویتهای خود بتوانند به طور مسالمتآمیز در کنار یکدیگر زندگی کنند؟ این مطلبی است که انشاءالله میخواهیم ببینیم تا چه حد به آن دسترسی هست.