جلسه هفتم
تاریخ: 30/8/1392
مکان: «مؤسسه مطالعات دین و اقتصاد»
بسم الله الرحمن الرحیم
پیش از ادامه روند مباحثی که در جلسه ی قبل داشتیم، در این جلسه لازم است درباره ی برخی دیگر از مفاهیم پایه ای که طی جلسات آینده به آن ها اشاره خواهد شد، توضیحاتی عرض کنم؛ مفاهیمی مانند فرهنگ، هویت، هویت فرهنگی و جامعه ی فرهنگی.
تعاریف فرهنگ
واژه ی culture از واژه لاتینی cultura مشتق شده که به معنی باروری و پرورش است. cultura animi را نخستین بار سیسرو به کار برد به معنی باروری و پرورش روح. در قرن 17 میلادی این واژه به معنی ارتقاء و تعالی روحی و معنوی فرد به کار می رفت. اما در قرن های 18 و 19 میلادی به عنوان توصیفی برای ذهنیت مردم یا ملت به کار گرفته شد. این تعبیر که کم و بیش در میان ما هم رایج است که می گوییم فلان فرد یا جمع «بافرهنگ» یا «بی فرهنگ» هستند، از همین تعریف برخاسته است. توجه داشته باشیم که این دوره، همزمان است با اوج گسترش مستعمرات کشورهای اروپایی در آسیا، آفریقا و آمریکای جنوبی و در پس این معنایی که برای فرهنگ به کار برده می شد، نوعی اروپامحوری و قوم گرایی وجود داشت. بر اساس مباحث فلسفه ی تاریخ که امثال هگل طرح میکردند و در فلسفه ی اثبات گرایانه ی آگوست کنت هم اثرات آن را میبینیم، برای تمدن ها و ملت ها حیاتی «انسان واره» تصور می شد و بنابراین وقتی به مراحل رشد یافته می رسیدند به آن ملتها «با فرهنگ» خطاب می شد. در مقابل، ملل عقب افتاده و بدوی را به لحاظ فرهنگی عقب افتاده یا «بی فرهنگ» می نامیدند. بعدها این طرز تفکر، بستر شکل گیری نظریه های توسعه شد و تا مدتها همین روح بر آن حاکم بود. نخستین پرسش نظریه های توسعه این بود که هر ملت در کدام مرحله تاریخی از رشد قرار دارد. در واقع، در این نگرش، یک نوع زندگی معین را به عنوان سبک ایدهآل مطرح میکنید و از همه ملل دیگر میخواهید تلاش کنند که به این سبک ایدهآل برسند.
با رشد و گسترش مطالعات مردم شناختی، مفهوم فرهنگ از قرن 20 در زمره یکی از محوری ترین مفاهیم مطرح در این رشته در آمده که معمولا به دو معنی به کار می رود:
- استعداد رشدیافته ی بشر در تجسم تجربیات خود از طریق تخیل و خلاقیت
- شیوه های متفاوت زندگی انسان ها که در کردارهایشان نمایان است
استعداد رشد یافته ی بشر در تجربیات او در آفرینشهای هنری و نیز پدیده های فرهنگی در انواع مختلف آن تجلی پیدا می کند و شیوههای مختلف زندگی انسانها، در اعمال و کردارشان، مثل مناسک مذهبی و اعیاد ملی، نمایان است. مطابق تعریف تیلور، مردمشناس برجسته ی قرن بیستم، فرهنگ یا تمدن آن تمامیت پیچیدهای است که دانش، اعتقاد، هنر، اخلاقیات، قانون و عاداتی را در بر میگیرد که انسان به عنوان عضوی از اجتماع داراست. در دانش نامه ی بریتانیکا هم در تعریف فرهنگ آمده است که رفتاری است مختص انسان اندیشهورز به اضافه ی اشیای مادی به عنوان جزء جدایی ناپذیر آن رفتار. فرهنگ به ویژه از اعتقادات، رسوم، قوانین، نهادها، ابزار، فنون، آثار هنری، آداب و مناسک دینی و امثال آن شکل یافته است. در دانش نامه ی کمیریج هم آمده که فرهنگ یعنی شیوه ی زندگی گروهی از مردم که از الگوهای رفتاری و اندیشه ای که از نسلی به نسل دیگر منتقل شده، تشکیل می شود. این مفهوم شامل اعتقادات، ارزش ها، زبان، سازمان سیاسی، فعالیت های اقتصادی و فنون به مثابه ابزار آن می شود. همچنین درباره ی فرهنگ گفته شده که عبارت است از منظومهای از الگوهای رفتاری که از طریق یادگیری، جزء ویژگیهای اعضای یک جامعه محسوب میشود. فرهنگ بعد از این که انسان پا به عرصه ی حیات میگذارد بر قامتش پوشانده می شود. بنابراین، عامل یادگیری اجتماعی، در شکل گیری فرهنگ مهم است، هرچند برای حفظ ارزشهای فرهنگی میتوان به دخالت انسانها قائل بود. شاید هم بتوان گفت که یک جریان دو وجهی در مساله فرهنگ وجود دارد: بخشی که به طور ناخودآگاه کسب میکنیم و بخشی که به طور خودآگاه به ما شکل می دهد. شاید یکی از جامعترین تعاریفی که می توان از فرهنگ ارایه کرد این است که بگوییم فرهنگ سبک زندگی گروهی معین از مردم است و شامل هر چیزی میشود که میاندیشند، انجام میدهند و میسازند؛ از جمله آداب و رسوم، هنرهای تجسمی و نظام مشترک رفتار و احساس.
همچنین، گفته شده که فرهنگ در سه مفهوم به کار می رود:
- ذوق و سلیقه ی خوب در ادبیات و هنر
- الگویی یکپارچه از دانش، باور و رفتار انسان که به توانمندی تفکر انتزاعی و آموزش اجتماعی وابسته است.
- مجموعهای از رفتارها، کردارها و اهداف مشترکی که یک نهاد، سازمان یا گروه را توصیف میکند.
توجه کنید که بیشتر تعاریفی که مطرح شد، خالی از اشکال نیست. مثلاً معمولاً بسیاری از تعاریفی که راجع به فرهنگ شده بر اجزای آن متکی است مثل دین، زبان، مناسک، آداب و رسوم و واقعاً روشن نیست که آیا این ها پدید آورنده ی فرهنگاند یا فرهنگ پدید آورنده این ها. من ترجیح میدهم از این به بعد توافق کنیم که فرهنگ به معنی شیوهها و الگوهای زیستی است و این میتواند در قالب گفتمانها تجلی پیدا کند که شامل حوزه میدان عمل و نظر آدمی میشود. قطعاً آنچه که ما در بحثهایمان از فرهنگ منظور می کنیم، با فرهنگی و بیفرهنگی افراد نیست چرا که همه به هر حال فرهنگی دارند و فرهنگ برتر و فروتر هم برای ما مفهوم ندارد.
هویت
بحث درباره ی هویت identity، بسیار مفصل و پیچیده است. در بحث ما، مهم این است که توجه کنیم وقتی میگویم من دارای هویتی خاص هستم، همزمان دارم میگویم من از دیگران متفاوت هستم. هویت در رابطه با مجموعهای از تفاوتهایی شکل میگیرد که به لحاظ اجتماعی به رسمیت شناخته شده باشد. بنابراین، وجود تفاوتها برای موجودیت یک هویت، اساسی است. پس وقتی میگوییم ملت ما دارای فلان هویت است، به طور همزمان داریم آن را در تمایز با هویت دیگر ملل تعریف میکنیم. این نکته مهم است، چرا که میخواهیم ببینیم میتوان به الگویی دست پیدا کرد که در عین احترام به تفاوتها، شیوه ای از همزیستی مسالمتآمیز را به ما نشان دهد یا خیر؟ بنابراین، به دنبال محو تفاوتها نیستیم و نمیتوانیم هم باشیم، بلکه به دنبال یافتن راه حلی هستیم که بتوان تفاوتها را در صلح و صفا کنار هم نشاند تا به طور مسالمتآمیز زندگی کنند.
نکته ی مهم دیگر این که هویت ماهیتاً ارتباطی و جمعی است. در ادبیات جهان، با نوعی از داستاننویسیهای تخیلی و فلسفی- اجتماعی مواجه هستیم که در ادبیات خودمان هم مثلا در سلامان و ابسال و یا حی بن یقظان با همین ژانر برخورد می کنیم. این ژانر به خصوص در قرن 18 و 19 میلادی رایج بود و در برخی از آثار به جای مانده، سرگذشت افراد دور افتاده از اجتماع بیان می شود، مثل داستان رابینسون کروزو اثر دانیل فو. نکته ی مهم این است که فردی مثل رابینسون کروزو هم که با هیچ انسان دیگری ارتباط ندارد، هویت خود را میشناسد و تعریف میکند. اگر انسانی تنها هم در جزیره ای زندگی کند، تفاوت خود را با جانوران و اشیائی که پیرامونش وجود دارد می شناسد. حتی یک انسان تک و تنها هم از روی تفاوت گذاری ها و فاصلله گذاری هایی که انجام می دهد، به شناخت هویت خود دست پیدا می کند. بنابراین، نقش تفاوتها در تعیین هویت ما نقشی انکارناپذیر است. در واقع، وقتی با تعیین هویت خود سروکار داریم، میگوییم ما چه هستیم و چه نیستیم و این یعنی مرزبندی بر اساس تفاوتها.
نویسندهای هست به نام استوارت هال که درباره هویت انسان مدرن تحلیل جالبی ارایه داده است. وی سه مفهوم از هویت، یا به تعبیر دقیق تر، سه تفسیر از هویت انسانی را در تاریخ تفکر مدرن غرب شناسایی می کند. یکی «خودِ روشنگری» که در آن انسان، یک فرد است که هویتی متمرکز و یکپارچه دارد. در هویت او لایهبندیها دیده نمیشود و برخوردار از توانایی خردورزی، آگاهی و عمل است. با این خود به دنیا میآید و همواره این خود همراه اوست. بعدها یک «خودِ جامعهشناختی» مطرح شد چون دیدند این طور نیست که فرد، هویتی ثابت داشته و از محیط اجتماعی متاثر نباشد. هویت هم متأثر از جامعه است و هم میتواند شکل های مختلفی بگیرد. خود جامعه شناختی، به عنوان پلی میان درون و بیرون مطرح شد. استوارت در تمایز با این دو تفسیر، «خودِ پسامتجدد» (پست مدرن) را مطرح میکند و میگوید در این دوره، خود این طور شناخته میشود که هویتی ثابت ودائمی ندارد. بر خلاف خود جامعه شناختی، بی انتها و گوناگون است و بر این اساس با نظامهای مختلفی که ما را در بر گرفته و از طریق خود تصور میکنیم، هویتمان دائماً در حال تغییر و سیال است.
توجه به چندلایه و چندگانه بودن هویت فرد، در کتاب ارزشمند داریوش شایگان با عنوان افسون زدگی جدید، هویت چهل تکه و تفکر سیار هم بحث شده که توصیه می کنم مطالعه کنید. واقعیت این است که ما هویتهای چندلایه داریم که در رابطه با اجتماعات مختلف، یکی از این لایهها هر بار برای ما مهمتر میشود. مثالی عرض کنم. یکبار میگویم که «من یک انسان هستم» و اینجا خودم را از موجودات دیگر متمایز میکنم یعنی جانداران مثل جانوران و گیاهان و نیز بیجانها. یک بار میگویم «من یک انسان هستم که درقرن بیست و یکم زندگی میکنم». در اینجا بخش دیگری از انسان ها که در زمان های دیگر زندگی می کرده اند را از خودم جدا کرده ام. بعد می گویم «من انسان قرن بیستمی مسلمان هستم»، یعنی غیرمسلمانها را خارج از دایره ی هویتی قرار داده ام. اگر بگویم «من یک انسان قرن بیستمی شیعه هستم»، بخش دیگری از انسان ها را از دایره ی هویتی خودم خارج کرده ام. به همین ترتیب، می توان لایههای هویتی مختلف را نام برد.
همچنین، با مفهوم نقش اجتماعی آشنا هستید که آنها هم برای ما هویتساز هستند. گاهی خود را به عنوان پدر میشناسم، گاهی همسر، گاهی همکار. تعریفی که از هویت خود دارم در نوع رابطهای که با دیگران برقرار میکنم تأثیرگذار است. پس در آن واحد میتوانیم دارای لایههای هویتی مختلف باشیم. ما میخواهیم ببینیم در بحث همزیستی مسالمتآمیز جوامع فرهنگی در کشور ما،کدام یک از لایههای اجتماعی و هویتی است که برای ما حائز اهمیت است؟
مفهوم خود روایی
در رابطه با هویت، بحث جالبی هست با عنوان «خودِ روایی» (narrative self)؛ مفهومی از خود که وحدت آن در یکپارچگی روایتی جای دارد که تولد را به زندگی و مرگ متصل می کند. درست مثل حکایتی که سرآغاز یک داستان را به میانه و سپس به پایان آن وصل می کند. وقتی میگوییم روایت (narration)، منظور، توضیح و توصیفی است که به ما کمک میکند به زندگی مان به عنوان موجودیتی پیوسته، معنا ببخشیم. اگر روایتها را از زندگیمان برداریم، با مقاطع ناپیوسته از یک «من» مواجه خواهیم بود: منی که در فلان سال به دنیال آمدم، منی که در فلان مدرسه تحصیل کردم، منی که به فلان دانشگاه رفتم، منی که خانواده تشکیل دادم، منی که مشغول به کاری شدم. اما از کجا که این من، در همه ی این مقاطع، یکی است؟ به لحاظ فلسفی نمیتوان گفت این من همان من است. روایتها هستند که به ما کمک میکنند مثل یک نخ تسبیح که دانههای جدا را به هم متصل میکند، من های ناپیوسته ی من به یکدیگر پیوند بخورند و در یک نظم معنادار، هویت مرا شکل دهند. روایتی که ما خود را با آن می شناسیم است که هویت ما را تعیین می کند. به تعبیر مک اینتایر، تنها پس از این که بتوانم به این پرسش پاسخ بدهم که «خود را جزئی از کدام داستان می شناسم؟» است که می توانم به این پرسش که «چه باید بکنم؟» پاسخ بدهم.
این شناخت نسبت به روایت خود، در ارتباط با روایت مشترک با دیگران هم مطرح است. یعنی ما خود را در جامعه ی فرهنگی ای تعریف میکنیم که این جامعه ی فرهنگی، از سایر جوامع فرهنگی متمایز است. با این همه، این الزاماً به این معنا نیست که من فقط در یک چارچوب محدود میتوانم حرکت کنم. بخش مهمی از نقدهایی که به «سیاست هویت» وارد کرده اند، به این بخش بر میگردد. یعنی شما ما را محکوم میکنید که در هویتی خاص زندانی باشیم.
باید توجه داشت که مطابق فهم و درک معمول، سنتها یک مفهوم محافظه کارانه دارند. سنتها و هویتها همیشه ثابت هستند و سعی هم میکنیم ثابت بمانند. درحالی که مباحثی که طی چند دهه ی اخیر مطرح شده، چنین نگاهی ندارد و تنها صحبت از یک پیوستگی میکند. آنجا که مک اینتایر می گوید «شورش فرد بر علیه هویت خود، راهی برای بیان آن است»، به یک نکته ی بسیار مهم اشاره می کند. ما انسانها همواره در یک تاروپود گفتمانی زندگی میکنیم. حتی وقتی باورها و عقایدتان را تغییر میدهید، در حقیقت خود را از یک تاروپود گفتمانی به یک تاروپود گفتمانی دیگر منتقل میکنید. مثلاً اگر بگویم من تا حالا به خدا باور داشتم و از این پس به خدا باور ندارم، خود را از تاروپود گفتمانی خداباوری به تاروپود گفتمانی خداناباوری منتقل کرده ام. ولی به هر حال نمی توانم خارج از تاروپود گفتمانی قرار گیرم. در هر حال، من عضو یک جامعه ی فرهنگی هستم.
در مناقشه ی علمی بزرگی که بین پوپر و کوهن درباره چگونگی تفسیر تحولات معرفتشناختی در فلسفه علم در جریان بود، مک اینتایر مقالهای بسیار جالب نوشت که در سال 1977 منتشر کرد با عنوان «بحران های معرفت شناختی، روایت دراماتیک و فلسفه ی علم» که در آن، تفسیری عمیق از بحران معرفت شناختی ارایه کرد. ابتدا به تعریف فرهنگ پرداخت: «ببینیم داشتن یک فرهنگ به چه معناست. معنای تعلق به یک فرهنگ، سهیم بودن در شاکله های است که در آن واحد بناکننده و هنجاری هستند و هم به عمل معنادار من شکل می دهند و هم ابزار من برای تفسیر اعمال دیگران است.» زمانی که این شاکله ها دیگر توانایی معناسازی برای عمل من یا تفسیر عمل دیگران را از دست بدهند، من با بحران معرفت شناختی مواجه می شوم. سپس، برای مثال، داستان نمایشنامه ی هملت، شاهزاده ی دانمارکی اثر ویلیام شکسپیر را از این منظر تجزیه و تحلیل می کند. با بازگشت هملت از ویتنبرگ، شاهزاده با تفاسیر مختلفی برای توضیح دگرگونی هایی که در غیاب او در کشورش و به خصوص در دربار پدید آمده مواجه می شود. مشکلی که برای هملت پیش می آید این است که روایت دراماتیک خانواده ی سلطنتی و پادشاهی دانمارک که از طریق آن جایگاه خویش در اجتماع و روابطش با دیگران را می شناخت، به واسطه ی شک و تردیدهای تفسیری عمیق، در هم شکسته است. به بیان دیگر، بحران معرفت شناختی، همیشه بحرانی است در روابط انسانی. بحران معرفت شناختی زمانی حل می شود که روایتی جدید که فرد را قادر می سازد هم بفهمد چگونه می تواند باورهای خود را نگه دارد و هم چگونه بوسیله ی آنها گمراه شده است، ساخته شود. فرد باید بفهمد که معیارهای حقیقت و شناخت را چگونه باید صورت بندی مجدد کند. بر این اساس، نشانه ی این که یک سنت در بحران است این است که طرق اتصال مألوف آن به آنچه به ظاهر به نظر می رسد هست و آنچه واقعا هست، فرو می ریزد. مکاتب اخلاقی، فلسفی و دینی، تنها زمانی می توانند از بحران معرفت شناختی بیرون بیایند که بتوانند با ارجاع و استفاده از منابع درونی خود، پاسخ های قانع کننده ای به پیروان خود، از طریق ارایه ی روایتی جدید و پاسخ اقناع و ارضا کننده به پرسش های جدید و شرایط جدیدی که با آن مواجه هستند، بدهند. سنت ها و مکتب هایی که نتوانند از بحران های معرفت شناختی سالم بیرون بیایند، محکوم به فراموش شدن خواهند بود.
نمونه ی بسیار جالب دیگری که اخیرا مطالعه کرده ام و توصیه می کنم بخوانید، رمان سه جلدی از یاشار کمال است با عنوان داستان جزیره که آن هم از این منظر، جالب توجه است. داستان، با بیانی بسیا زیبا و جذاب و ترجمه ای که انصافاً بسیار شیواست، به توصیف تحولات عمیق و گسترده ای که پس از جنگ جهانی اول و فروپاشی جامعه ی عثمانی در جامعه یونانیان و ترک های ساکن قلمروی امپراتوری عثمانی رخ می دهد می پردازد. من تنها به یک بعد آن اشاره می کنم و آن، توصیفی است که از نبرد سرنوشت ساز و در عین حال تلخ بلندی های الله اکبر از ابتدای رمان تا انتهای آن، دچار تحول می شود و روایت آن، از یک جنگ پیروزمندانه و افتخارآمیز، به شکستی تلخ و مفتضحانه، تغییر می یابد.
مثال دیگر، مربوط به وضعیتی است که پس از پذیرش قطعنامه 598 و اتمام جنگ در کشور ما پیش آمد. آن وضعیت، نمونه ای از همین بحرانهای معرفتشناختی بود. افرادی بودندکه اگر همه 8 سال را هم در جبهه های جنگ نبودند، دست کم به نوعی ارتباط داشتند، میرفتند و میآمدند یا از جنگ پشتیبانی میکردند. جنگ که تمام شد، اینها به خانه هایشان برگشتند در حالی که هنوز روایت خود را از موقعیت کشور و انقلاب داشتند و با آن، زندگی را تفسیر میکردند. حال چنین فردی، پس از مشارکت و مشاهده ی آن همه فداکاریها و سختیها، بر میگردد میبیند دراین مدت که او نبوده، یا در فاصله ی یکی دو سال بعد از جنگ، کسانی که حتی روی جبهه را هم ندیده و دغدغه جنگ نداشتند، به وضعیت دیگری رسیده اند. به فکرش می رسد که ما سرمان کلاه رفته است. ما رفتهایم جنگ کرده ایم و عدهای کاخها برافراشتند. بنابراین تضاد شدیدی ایجاد شد که راهحلهای ارایه شده برای حل آن بحران هم راهحلهای خوبی نبود. مسئولان وقت گفتند شما اصلاً نگران نباشید. ما به شما امکانات و انحصارات اقتصادی میدهیم و شما فرصت جبران خواهید داشت. پس از آن بود که ستادهای خاص اقتصادی تشکیل شد که همینها امروز از معضلات بزرگ اقتصاد کشور هستند.
این روایتها وقتی شکل میگیرند، انسانها دچار بحران معرفتشناختی میشوند، چنان که جوامع هم دچار بحران معرفتشناختی میشوند. پرسش هایی مانند این که چه میشود که راه برای مشروطه باز میشود؟ یا بعد از کودتای 28 مرداد چه اتفاقی میافتد که پارادایمهای جدید میآیند؟ نو اندیشی دینی چگونه رشد پیدا میکند؟ را با استفاده از این نظریه ی بحران های معرفت شناختی و خودِ روایی می توان به خوبی تبیین کرد و شکل گیری بسیاری از تحولات تاریخ فکری معاصر ما قابل توضیح خواهند بود.
هویت فرهنگی
اما درباره ی هویت فرهنگی، در دهههای اخیر با شکل جدیدی از مفهوم هویت روبرو هستیم که به جای این که انسان را تمامیتی یکپارچه تصور کند، به تعدد ویژگیهای فرهنگی در هر فرد معتقد است. بنابراین صحبت از فرهنگ واحد نمیکنیم و سیر خطی را برای تکامل فرهنگی انسانها در نظر نمیگیریم. گوناگونی هویت های فرهنگی، میتواند منشأهای مختلف داشته باشد: محل زندگی، جنسیت، نژاد، ملیت و قومیت و مانند آن. فرهنگ چون از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود و در بستر آموزش اجتماعی شکل میگیرد، به عنوان میراث تاریخی حائز اهمیت است و ملتها بسترساز چارچوب هویتی ای هستند که بر واقعیت بیرونی فرهنگ تأثیرگذار است. علاوه بر آن که جوامع فرهنگی مثل جوامع مبتنی بر زبان خاص یا دین خاص مطرح میشود، در دهههای اخیر، به خصوص با گسترش شبکههای اجتماعی، ممکن است گروهها و هویتهای جدید شکل بگیرند که در شبکههای دوستی با هم پیوند برقرار کنند و این هویت پیرامون هر چیزی می تواند شکل گیرد: موسیقی، سبک خاصی از زندگی، سیاست، زنان بیوه، مجردها و غیره. بنابراین رسانهها هم میتوانند در تعیین هویتهای جدید تأثیر گذار باشند.
جامعه ی فرهنگی
در جلسه اول اشاره کردم که قرارداد میکنیم اجتماع را برای society و جامعه را برای community به کار ببریم. منظور ما از اجتماع، مجموعه ی افرادی است که به طور غیرارادی دور هم جمع شدهاند، درحالی که وقتی صحبت از جامعه میکنیم، اعضای آن مشترکاتی دارند مانند هدف مشترک یا سبک زندگی مشترک. در عین حال باید توجه داشت که قبلاً عامل سرزمینی نقش مهمی در شکل گیری جوامع داشت، اما به علت مهاجرتهای فراوان و گسترش ارتباطات، عامل سرزمینی درحال کمرنگ شدن است. آنچه مهم است این است که جامعه به یک گروه اجتماعی اتلاق میشود که معمولاً در یک مکان زندگی میکنند و در نتیجه علایق مشترک، درجهای از تعاون اجتماعی و نیز نوعی احساس تعلق میان اعضای آن دیده میشود . چیزی که اعضاء را به یکدیگر متصل میکند، سبک زندگی یا آموزه های فراگیر و جامع است که ابعاد مختلف زندگی را تعریف میکند یعنی کسب و کار، تعلیم وتربیت، روابط خانوادگی و باورهای دینی را تحت تأثیر قرار میدهد. فرهنگ به واسطه ی سبک زندگی مشترک، ادبیات، هنر، سبک معماری، موسیقی، مناسک، آداب متمایز، پدید آورنده ی هویت اعضای جامعه فرهنگی است.
مقاله ی خوبی را خانم دکتر فاطمه صادقی نوشته اند تحت عنوان کلی «پنهان از تاریخ» که نشان می دهد تصور این که یک ملت یک فرهنگ دارد چگونه به وجود آمد و چرا این تلاشها شکست خورد. بنابراین در یک کشور هم با یک فرهنگ واحد روبرو نیستیم. توجه کنید که گاهی هویتها مرکب هستند یعنی ترکیبی از لایههای مختلف هویتی هستند که هر بار یکی از این لایهها رو میآید و اهمیت بیشتری در رابطه با جامعه فرهنگی پیدا میکند.
مثلا اگر در یک نظام سیاسی-اجتماعی زندگی کنیم که عامل دین و هویت دینی به عنوان هویت مهم برای افراد جامعه محسوب نشود، طبیعی است که عامل دیگری رو میآید مثلا زبان یا این که اهل کجا هستیم. اما اگر در یک نظامی زندگی کنیم که دین و هویت دینی درکانون توجه قرار گیرد و مبنای شناسایی و به رسمیت شناختن حقوق شهروندی شود، هویت دینی است که مطرح میشود. مدتی پیش در دیداری که با پژوهشگری که در این حوزه کار میکند داشتم، ایشان به نکته ی خوبی اشاره کرد و می گفت شما توجه داشته باشید که الان صورت مساله مثل چند دهه قبل نیست که مثلا برای جامعه ی کردزبان، مساله ی تفاوت زبانی در مطالبات هویتی آنان در اولویت قرار داشته باشد، بلکه مساله ی تفاوت مذهبی است که بارز است.
این مجموعهای بود از مباحثی که می خواستم درباره ی هویت فرهنگی بیان کنم. اگر به پیرامون خودمان و به خصوص ایران نگاه کنیم، یک نکته را میتوان اذعان کرد و آن این که کشور ما به لحاظ هویتی دارای هویت فرهنگی واحد نیست. جوامع مختلف فرهنگی در ایران زندگی میکنند و آنچه مهم است این است که هویت فرهنگی افراد، حقوقی را برای آنها ایجاد میکند. به بیان دقیقتر، هویت فرهنگی افراد است که محتوا و حقوق شهروندی را تعریف و تبیین میکند. بنابراین، بحث حقوق شهروندی بدون توجه به هویت فرهنگی معنا ندارد.
وقتی در این باره صحبت میکنیم توجه کنید که گروههای متعددی را در نظر میگیریم. ادیان مختلفی که درکشور داریم، مذاهب مختلفی که داریم، گروههای زبانی مختلفی که داریم. همچنین، اگر افرادی داشته باشیم که به خدا اعتقاد نداشته باشند، بیدینی هم به هر حال برای خودش هویتی است. ولی آیا میتوان گفت بیدین از حقوق شهروندی محروم است یا کسی که از یک دین به دین دیگر تغییر عقیده میدهد حقوق شهروندی ندارد؟ همین طور در مورد مهاجران افغان که داخل کشور آمدهاند و به هر حال مهمان ما هستند چه باید کنیم؟ پاسخ به این سؤال ها، پیامدهای عینی در سیاستگذاریها دارند. مثلا این که فرزندان مهاجران افغانی میتوانند از حق تحصیل برخوردار باشند یا خیر؟ یا مساله اشتغال و درمان آنها و غیره.
سرانجام این سوال پیش میآید که جوامع فرهنگی چه خیرهای اجتماعی مهمی را به وجود میآورند؟ بحثهای مختلفی برای توضیح این مساله مطرح شده است. مثلاً گفتهاند فرهنگها زمینه ی فراهم کننده انتخاب اعضای جوامع فرهنگی هستند و اگر قرار باشد از افراد آزادیشان استفاده کنند، فرصتهای بیشتری برایشان ایجاد میشود و طیف گزینههاشان گستردهتر می شود و بنابراین، ازاین لحاظ، حائز اهمیت است که هویتهای فرهنگی حفظ شوند. همچنین به این مسئله اشاره شده که توجه و احترام به هویت های فرهنگی جوامع فرهنگی، امنیت اجتماعی به وجود میآورد. وقتی شما به جامعهای احساس تعلق میکنید، نوعی احساس امنیت اجتماعی دارید. دیگر این که در شکل دادن به خودباوری افراد، نقش مهمی ایفا میکند. عضویت در جوامع فرهنگی تقویت کننده این حس در افراد است که من طریقه ی زندگی ارزشمندی دارم و این است که به زندگی من معنا میبخشد.
چرا حکومت ها نسبت به پاسداشت هویت های فرهنگی باید متعهد باشند؟
در پاسخ به ای سؤال که چرا دولتها در قبال مراقبت و حفظ هویت های فرهنگی تعهد دارند، گفته شده از آنجا که هویتهای فرهنگی در میان خیرهای بنیادینی است که انسانها احساس تعلق به آن میکنند و اساساً انسان با آن شکل میگیرد، وقتی میگوییم دولتها باید از حقوق شهروندی افراد حمایت کنند یعنی از هویت فرهنگی افراد نیز مراقبت کنند.
همچنین گفته شده دولتها نه تنها مسئول حفظ اشخاص هستند بلکه مسئول تأمین شرایطی که آنان بتوانند حقوق خود را به خصوص در حق تعیین سرنوشت خویش اعمال کنند نیز هستند. تحقق حق تعیین سرنوشت خویش به دست خویشتن یکی از شرایطش این است که دولتها در حراست از هویتهای فرهنگی تلاش کنند. شهروندان که تفاوتهای گوناگونی دارند باید هویتشان به رسمیت شناخته شود. ما گاهی میگوییم با هویتها مدارا میکنیم یعنی آنها را تحمل میکنیم. بحثی که مطرح شده این است که این یک مرحله است و میخواهیم علاوه بر اینکه تحمل میشویم، هویتمان به رسمیت هم شناخته شود. یعنی در فرایندهای کلان تصمیمگیری در جامعه، این تفاوت فرهنگی لحاظ شود. بنابراین حق تعیین سرنوشت بر اساس هویت فرهنگی و حفاظت از فرهنگها، برخواسته از حق شهروندی است و هر شهروندی حق دارد ایدهال خود از زندگی سعادتمندانه را تحقق بخشد و دولتها اساسا وظیفهای جز فراهم کردن بستر مناسب برای اینکه افراد بتوانند این ایدهآلها را تحقق بخشند ندارند. این به معنی مخالفت با دولت رفاه نیست اما درجهتگیری سیاستگذاریهای دولت رفاه تأثیرگذار است.